موضوع: "خاطرات شهدا"

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی

نوشته شده توسط 1ام آذر, 1395

شیخ نمر

نوشته شده توسط 13ام دی, 1394

 

 


و شما از تبار خمینی هستید ..                         

و ما یقین داریم حکم اعدام از الطاف خفیه خداوندی است برای بیداری امت اسلامی ….

و من چقدر خوشحالم که با شما هم عصرم… از امروز عکس شما را به عکس های بالای میز اتاقم اضافه کرده ام… کنار امام موسی… امام روح الله … شیخ النمر …..
انگار حضرت روح الله اینها را برای شما گفته است …و چقدر کامل است لقب ” عالم مجاهد"و چقدر ناقص عالمی که اهل مجاهدت نباشد….
” آفرین بر شهداى حوزه و روحانیت که در هنگامه نبرد رشته تعلقات درس و بحث و مدرسه را بریدند و عقال تمنیات دنیا را از پاى حقیقت علم بر گرفتند و سبک بالان به میهمانى عرشیان رفتند و در مجمع ملکوتیان شعر حضور سروده‏اند

 

 

همه چیز فنا پذیر است جز این کتاب

نوشته شده توسط 20ام مرداد, 1393

مهريه ما يك جلد كلام الله مجيد بود و يك سكه طلا. سكه را بعد عقد بخشيدم اما آن يك جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خريد و صفحه اولش اينطور نوشت: اميدم به اينست كه اين كتاب اساس حركت مشترك ما باشد و نه چيز ديگر،كه همه چيز فنا پذير است جز اين كتاب. حالا هر چند وقت يكبار كه خستگي بر من غلبه ميكند،اين نوشنه ها را ميخوانم و آرام ميگيرم. شهيد محمد جهان آرا
منبع : بانوي ماه5،ص14

سیره پیامبرانه شهدا

نوشته شده توسط 6ام مرداد, 1393

تازه تو دبیرستان اسم نوشته بودم. وقتی میرفتم کلاس ، زینب رو میسپردم دست مادرم و میرفتم. یه روز که از کلاس برگشتم دیدم علی داره لباس کثیف زینب رو عوض میکنه و رفتارش مثل همیشه نیست. شستم خبردار شد که علی به خاطر اینکه زینب رو گذاشتم و رفتم مدرسه ناراحته . گفت: دلت میاد زینبو تنها بذاری؟ گفتم: توقع داری دست از کارو زندگی بکشم و این بچه رو حلوا حلوا کنم؟ تا دید به هم ریختم و حال خوبی ندارم ، با نرمی و لطافت خاصی گفت: رسالت اصلی تو تربیت زینبه . سعی کن ازش غافل نشی. آرامش و نرمی کلامش آرومم کرد شهید علی بینا

منبع : سیره پیامبرانه شهدا ص 112

عمل درست

نوشته شده توسط 3ام تیر, 1393



خواهرم: از بی حجابی است اگر عمر گل کم است نهفته باش و همیشه گل باش. شهید حمید رضا نظام

با اين که ما خودمان به پول آدامس‌ فروشي نياز داشتيم، ولي گاهي اوقات علي اجازه نمي‌داد من يا خودش فروش کنيم. وقتي مي‌ديد بچه‌اي از خودش فقيرتر است و وضع و حالش از ما بدتر است، او را جلو مي‌فرستاد و مي‌گفت:«تو برو و تو اون ماشين، آدامس و شکلاتت را بفروش!» خودش کنار مي‌ايستاد و نگاه مي‌کرد. من از اين کار علي خيلي خوشم مي‌آمد. با اين که علي آن موقع شايد کلاس دوم يا سوم ابتدايي بود، من همه کارهايش را بي‌برو برگرد قبول داشتم. مي‌دانستم درست عمل مي‌کند. شهيد علي حسيني
منبع : سایت صبح

چادرت را محکم بگیر

نوشته شده توسط 29ام خرداد, 1393

رضایت نامه را گذاشت جلوی مادرش. چه امضا بکنی، چه امضا نکنی من می رم! اما اگه امضا نکنی من خیالم راحت نیست، شاید هم جنازه ام پیدا نشه. در دل مادر آشوبی به پا شد، رضایت نامه را امضا کرد. پسر از شدت شوق سر به سر مادرش گذاشت. جنازه ام رو که آوردند، یه وقت خودت رو گم نکنی؛ بی هوش نشی ها، چادرت رو هم محکم بگیر!
منبع : سایت صبح

حجاب ،سنگر پولادین

نوشته شده توسط 24ام اردیبهشت, 1393

سفارش‌ اكيد دارم‌ كه‌ خونم‌ در مقابل‌ سياهي‌ چادر شما كمتر ارزش‌ دارد، چون‌ حجاب‌ شما سنگر پولادين‌ است‌ در مقابل‌ فرهنگ ‌ضد بشري‌ و استعماري‌ غرب‌ كه‌ امروز جامعه‌ ما را تهديد مي كند و با حجابتان‌ ميراث‌ زينب‌ -سلام الله عليها- را پاسداري‌ كنيد كه‌ شهدا بيش ‌از اين‌ از شما انتظار دارند.

روحانی شهید ابراهيم بيگي



مصطفی به انفاق خیلی اهمیت می داد .66 آیه از قرآن کریم را که در حوزه ی انفاق بود، جدا کرد تا هر روز آن را مطالعه کند. خودش از مغازه های دوستانش البسه می خرید و شبانه به در خانه ی مستمندان می برد. او اعتقاد داشت:« ما باید از آن چه که خداوند به ما روزی داده، انفاق کنیم و خلاء های جامعه را پر کنیم.»

شهید مصطفی واعظی

زندگی نامه سردار شهید صمد اسودی

نوشته شده توسط 25ام اسفند, 1392

زندگی نامه سردار شهید اسودی

نام: صمد

نام خانوادگي: اسودي

نام پدر: اسداله

محل تولد: گنبد

تاريخ تولد: 1339/12/02

عضويت: سپاه پاسداران

آخرين مسئوليت: فرمانده گردان امام حسين (ع) لشکر 25 کربلا

محل شهادت: پادکان شهيد بيگلو اهواز

تاريخ شهادت: 1363/12/18

مزار: گلزار شهداي گنبد

زندگي نامه سردار شهيد صمد اسودي

 

صمد اسودي در دوم اسفندماه 1339 در خانواده اي مذهبي در شهرستان گنبد به دنيا آمد. پدرش اسدالله از اهالي سراب بود که به گنبد مهاجرت کرده بود. صمد چهارمين فرزند اسدالله و ربابه قصارپور بود. او قرآن را در شش سالگي نزد ملا حاج صالح فراگرفت.

ادامه »

زندگی نامه سردار شهیدمحمد تقي صلبي

نوشته شده توسط 24ام اسفند, 1392

زندگی نامه سردار شهید

نام: محمد تقي

نام خانوادگي: صلبي

نام پدر: ذکريا

محل تولد: بندر گز

تاريخ تولد: 1343

وضعيت تاهل: متاهل

عضويت: سپاه

آخرين مسئوليت: فرمانده گردان علي ابن ابي طالب(ع). . . لشکر25کربلا ” سپاه پاسداران انقلاتب اسلامي

شهادت در عمليات:

تاريخ شهادت: 1365

سردار شهيد محمد تقي صلبي دي 1327 در روستاي سرطاق در شهرستان گرگان و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. پدرش کشاورز بود و معاش خانواده اش را به سختي تامين مي کرد. در کودکي پسري آرام بود و در هفت سالگي (در مهر 1333) به مدرس رفت و در دبستان روستاي زادگاهش مشغول تحصيل شد. پدرش مي گويد: علاقه زيادي به مدرسه داشت و در درس خواندن بسيار کوشا بود. اوبه مادر و پدربزرگش علاقه زيادي داشت.

ادامه »

یه قند اضافه

نوشته شده توسط 4ام اسفند, 1392

هر كس كه بخواهد در اين راه قدم بردارد بايد خودسازي بكند، و در مقابل سختيها و رنجها و فشارها ايستادگي كند. البته كسي مي تواند تحمل اين سختيها را بكند كه هدف خود را مشخص، و عقيده و معنويت او فقط در راه خدا باشد، و در اين راه ايمان خود را نسبت به هدفش قوي سازد.

شهيد علي محمدي

شهيد صياد شيرازي بعد از خوردن چايي ، يه قند اضافه آورد.وقتي سرباز اومد استکانهاي خالي رو ببره ، قند رو بهش داد و گفت:اين قند رو برگردون! حواست باشه توي سيني نذاري که تَر بشه ها!!!

دفترچه یادداشت

نوشته شده توسط 29ام بهمن, 1392

يک دفترچه کوچک داشت كه هميشه همراهش بود وبه هيچ کس هم نشانش نمي داد.يک بار يواشکي آن را برداشتم ببينم داخلش چه چيزي مي نويسد. فکرش را مي کردم!تمام کارهاي انجام شده در روزش را نوشته بود. مثل اينكه: سرکي داد زده! چه كسي را ناراحت کرده! به کي بدهکار است! و…همه را نوشته بود؛ ريزو درشت. نوشته بود که يادش باشد در اولين فرصت، صافشان کند.
شهيد دکتر محمد علي رهنمون

مى خواهم كه بعد از شهادتم، صبر كنى...

نوشته شده توسط 5ام بهمن, 1392

مى خواهم كه بعد از شهادتم، صبر كنى و همچون زينب(س) با مشكلات بسازى و پيام مرا به گوش همه برسانى. شهيد محمدصادق قدسيى

تازه اومده بود جبهه.يه رزمنده رو پيدا کرده بود و ازش مي پرسيد: وقتي توي تيررس دشمن قرار مي گيري ، برا اينکه کشته نشي چي ميگي؟ اون رزمنده هم فهميده بود که اين بنده تازه وارده شروع کرد به توضيح دادن:اولاْ بايد وضو داشته باشي،بعد رو به قبله و طوري که کسي نفهمه بايد بگي: اللهم الرزقنا ترکشنا ريزنا بدستنا يا پاينا و لا جاي حساسنا برحمتک يا ارحم الراحمين
بنده خدا با تمام وجود گوش ميداد ،ولي وقتي به ترجمه ي جمله ي عربي دقت کرد ، گفت:اخوي غريب گير آوردي؟

شیرینی های زندگیت را تقسیم کن...

نوشته شده توسط 30ام آذر, 1392

جعبه ی شیرینی رو گرفتم جلوش یکی برداشت و گفت:می تونم یکی دیگه بردارم؟

گفتم : البته سید جان ، این چه حرفیه؟

برداشت ، ولی هیچ کدوم رو نخورد.کار همیشگی اش بود،هرجا غذای خوشمزه ، یا شیرینی و شکلات تعارفش می کردند ، برمی داشت

اما نمی خورد،می گفت : می برم با خانوم و بچه هام می خورم ، شما هم این کار رو انجام بدید،اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه اش تقسیم کنه ، خیلی تو زندگیش تاثیر میذاره.


خاطره ای از زندگی شهید سید مرتضی آوینی

منبع: کتاب دانشجویی ” شهید آوینی ” ، صفحه ۲۱



شرمنده ی ایثارت هستیم

نوشته شده توسط 30ام آذر, 1392

چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش

هر جا می رفت همراه خودش می برد

از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟

گفت: آرپی جی زن بوده

توی عملیات آنقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه

باید براش بنویسی تا بفهمه


منبع: کتاب امتحان نهایی ، صفحه ۱۶


گوشهایت را دادی تا ما چشم و گوشمان باز شود

چشم و گوشمان که باز نشد هیچ ، ….. بماند!


شرمنده ی ایثارت هستیم



روحیه باز

نوشته شده توسط 23ام آذر, 1392

معمولاً صورت بشاشي داشت.يک بار سر مسئله اي با هم به توافق نرسيديم.هر کدام روي حرف خودمان ايستاده بوديم که او عصباني شد،اخم توي صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندي به خود گرفت.از خانه زد بيرون…
وقتي برگشت دوباره همان طور با روحيه باز و لبخند آمد.بهم گفت«بابت امروز صبح معذرت مي خواهم.»مي گفت:نبايد گذاشت اختلافات خانوادگي بيش از يک روز ادامه پيدا کند.
راوي: همسر شهيد اسماعيل دقايقي

عشق و محبت

نوشته شده توسط 5ام آذر, 1392

مادرم موقع خواستگاري براي مصطفي شرط گذاشته بود که اين دختر صبح که از خواب بلند ميشه بايد ليوان شيرو قهوه جلوش بذاري و … خلاصه زندگي با اين دختر برات سخته.
اما خدا ميدونه مصطفي تا وقتي که شهيد شد ، با اينکه خودش قهوه نميخورد هميشه براي من قهوه درست ميکرد.
ميگفتم واسه چي اين کارو ميکني؟ راضي به زحمتت نيستم .ميگفت: من به مادرت قول دادم که اين کارو انجام بدم .همين عشق و محبتهاش به زندگيمون رنگ خدايي داده بود.

شهيد مصطفي چمران

آنقدر غمت به جان پذیریم ،تا قبر تو را بغل بگیریم حـسـین (علیه السلام)

نوشته شده توسط 5ام آذر, 1392



همین طور که دراز کشیده بود گفت: «رضا! دوست دارم موقع شهادت،تیر درست بخوره به قلبم همین جایی که این شعر رو نوشتم.» کنجکاو شدم سرم رو گرفتم بالا. تو تاریکی سنگر نگاه کردم به پیرهنش. روی سینه اش نوشته بود:

آنقدر غمت به جان پذیریم حسین (علیه السلام)

تا قبر تو را بغل بگیریم حـسـین (علیه السلام)

موقع عملیات از هم جدا شدیم. چند روز بعد عملیات، رفتم مقر سراغ بچه های امدادگر،دلم برای محمد شور می زد. پرسیدم: « کسی محمد مصطفی پور رو دیده یا نه؟ روی سینه اش یه بیت شعر نوشته بود.» تا اینو گفتم، یکی جواب داد: « آهان دیدمش برادر! شهید شد…» پرسیدم: چطوری؟ گفت: « تیر خورد روی همون بیتی که رو سینه اش نوشته بود… »

راوی: رضادادپور کتاب دل و دریا


نماز جماعت

نوشته شده توسط 2ام آذر, 1392



شهادت خطى است كه از صدراسلام عاشقان الله به آن عشق مى ورزيدند و امام حسين (ع ) كسى بود كه جان و مال و همه چيز خود رابراى پيشبرد دين مبين اسلام قربانى نمود و به درجه شهادت رسيد و دنباله روامام حسين كسانى بودند كه مي خواستند دين مبين اسلام را پايدارتر كنند، ولى چون دژخيمان آن زمان قدرت را در دست داشتند آنها را زندانى و يا به شهادت مى رساندند. شهيد محمد ابراهيم

وقت نماز جماعت که مي شد، اصرار مي کرد من جلو بايستم. قبول نمي کردم. من يک بسيجي ساده بودم و آقا مهدي فرمانده لشکر. نمي توانستم قبول کنم . بهانه مي آوردم. اما تقريبا هميشه آقا مهدي زورش بيش تر بود. چند بار شد که با حرف هايش گريه م انداخت. مي گفت « شما جاي پدر و عموي ماهاييد شا بايد جلو وايستيد. » بعضي وقت ها خودش را از من قايم مي کرد، نماز که تمام مي شد، توي صف مي ديدمش يا بعضي وقت ها بچه ها مي گفتند که « آقا مهدي هم بودها! »
شهيد مهدي باکري

ارتباط مغز با اعضای بدن

نوشته شده توسط 18ام آبان, 1392

 

زياد خدا را ياد كنيد، چرا كه به ياد خدا بودن موجب آرامش دلها و صفاي باطن است. شهيد عليرضا نوري

يک روز استاد توي کلاس درس گفت: تمام عضله هاي بدن از مغز دستور مي گيرند. اگر ارتباط مغز با اعضاي بدن قطع شود ، حرکت و فعاليت آنها مختل مي شود و اگر هم واکنش داشته باشند ، غير ارادي و نامنظم است. يکي از دانشجويان که سن بيشتري نسبت به بقيه داشت و همواره خاموش بود ، بلند شد و گفت: ببخشيد استاد! وقتي ترکشِ توپ سرِ رفيقِ من را از زير چشم هايش برد ، زبانش تا يک دقيقه الله اکبر مي گفت!

بلند صلوات بفرست

نوشته شده توسط 8ام آبان, 1392



دنيا آزمايشگاهي بيش نيست نگاهي به کوله پشتي ات بينداز
. شهيد غلامحسين صالحي

با جمعي از رزمنده ها قرار گذاشته بودند که هر جا رزمنده اي داره غيبت کسي رو مي کنه ، بلند صلوات بفرستند. با اين کار هم طرف رو متوجه اشتباهش مي کردند و جلوي غيبت ديگران گرفته مي شد ، و هم ثواب صلوات رو مي بردند. لذا هر جا يه نفر داشت ميزد به جاده خاکي و غيبت مي کرد ، يه نفر مي گفت : بلند صلوات بفرست…

تلف نمودن وقت

نوشته شده توسط 25ام مهر, 1392

از وقت تلف کردن خيلي بدش مي اومد، هميشه داشت يه کار مفيدي انجام مي داد. يادمه يه بار به يه جلسه خونگي رفته بوديم. صاحب خونه براي مهمونا ساندويچ و چاي و کيک درست کرده بود و خلاصه حسابي زحمت کشيده بود. حين جلسه از صاحب خونه تشکر کرد و با يه لحن مهربون بهش گفت: کاش به جاي اين همه زحمتي که براي درست کردن اينا کشيدي، فقط شربت و شکلات تهيه مي کردي و بقيه وقت با ارزشت رو براي آماده کردن يه مطلب مفيد ميذاشتي و اون رو تو جلسه مي گفتي تا از خونه ات با دست پر بيرون بريم .(شهيده بنت الهدي صدر)

من که هیچوقت خونه نیستم

نوشته شده توسط 14ام مهر, 1392

تازه از جبهه برگشته بود ولي انگار خستگي براش معنا نداشت ، رسيده و نرسيده رفت سراغ لباسها و شروع کرد به شستن. فردا صبح هم ظرفها رو شست.
مادرم که  از  کاراش ناراحت شده بود خواهش کرد که اين کار رو نکنه ، ولي يونس گوشش بدهکار نبود.
ميگفت:خاله جون اين کارها وظيفه ي منه ، من که هيچوقت خونه نيستم ، لا اقل اين چند روزي که هستم بايد به خانومم کمک کنم.
شهيد يونس زنگي آبادي

الهامات غیبی

نوشته شده توسط 11ام مهر, 1392

الهامات غیبی

شهید محمد رضا میرجلیلی فرزند محمد حسن

متولد : اول اردیبهشت ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و دو

شهادت (تولد دوباره) : ساعت 17 مورخ 1/1/1361 هنگام برگشت از شناسایی منطقه قبل از عملیات فتح المبین

در احوالات این شهید عزیز مواردی وجود دارد که می تواند ناشی از الهامات غیبی باشد ، در ذیل به گوشه ای از آنها اشاره میکنیم :

1 - شهید محمد رضا میرجلیلی قبل از آخرین اعزام به منطقه که چند ماه قبل از شهادتش بوده به همراه شوهر خواهرش به مزار ابرندآباد آمده و محل گلزار شهدا را به ایشان نشان داده و گفته بود وقتی من شهید شدم مرا در این گوشه از مزار به خاک بسپارید تا بعنوان قطعه شهدا نامیده شود تا پدر و مادرم برای سر زدن به من سختی نکشند و این در حالیست که قبل از اینکه پیکر این شهید تشییع شود شهید سید مهدی حاج امام و شهید سرگرد سامعی به شهادت رسیدند که پیکر شهید حاج امام جاویدالاثر و شهید سامعی در خلدبرین به خاک سپرده شدند.

2 - شهید در اکثر نامه­های خود افراد درجه یک خانواده را به اسم و بقیه را به صورت کلی سلام میرسانده اما در آخرین نامه ای که یک روز قبل از شهادش می نویسد کلیه افراد فامیل درجه یک و دو را با نام سلام رسانده و طلب حلالیت نموده است.


وصیت نامه شهید جلیل گنجور امین

نوشته شده توسط 10ام مهر, 1392

وصیت نامه شهید جليل گنجور امين

بسم رب الشهدا والصديقين

ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون و ذلك هوالفوز العظيم

همانا خداوند جان ومال مومنين را به بهاي بهشت از اينان خريداري نموده كه در راه خدا جهاد مي كنند سپس مي كشند و خود كشته مي شوند و اين خود سعادت و پيروزي عظيمي است .

اين وصيتنامه هايي كه اين عزيزان (شهدا) مي نويسند مطالعه كنيد و يك روز هم يكي از اين وصيتنامه ها را بگيريد و مطالعه كنيد و تفكركنيد. (امام خميني)

با عرض سلام به ساحت مقدس ولي عصر امام زمان (ارواح العالمين له الفدا) و درود و سلام بر منجي انسانيت امام كبير, رهبر انقلاب, دادرس مستضعفان, قلب امت و همه چيز و همه وجود من خميني, آن روح خدا, بت شكن زمان كه از خداوند مي خواهم كه تمام عمر مرا يك لحظه كند و آن يك لحظه را نيز به عمر پر افتخار او بيفزايد ودرود بر تمامي شهدا از صدر اسلام تا كنون .

خاطره شهید

نوشته شده توسط 10ام مهر, 1392

اوايل ازدواجمون بود برا خريد با سيد مجتبي رفتيم بازارچه.بين راه با پدر و مادر آقا سيد برخورد کرديم
سيد به محض اينکه پدر و مادرش رو ديد ، در نهايت تواضع و فروتني خم شد
روي زمين زانو زد و پاهاي والدينش رو بوسيد.آقا سيد با اون قامت رشيد و هيکل تنومند در مقابل والدينش اينطور فروتن بود.اين صحنه برا من بسيار ديدني بود …
سردار شهيد سيد مجتبي هاشمي

خاطرات سرداران شهید

نوشته شده توسط 8ام مهر, 1392

خاطراتی ازشهید سرتیپ خلبان سید موسی نامجو

از نظر ابعاد مذهبی، ایشان هیچ كم و كسری نداشت. مرتب روزه می‌گرفت و خیلی وقتها نماز شب می‌خواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گریه می‌كرد كه اتاق به لرزه می‌افتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار می‌شدیم.

زندگی نامه شهید ولی الله فلاحی

آن قدرعاشق و دلباخته ی امام(ره)بود که همه جا ارادت خودش را به ایشان نشان می داد. یکبار که بنی صدر به دانشگاه افسری آمده بود، با شجاعت شعار داد: فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا وقتی بنی صدر این را شنید فقط یک چیز گفت: دانشکده افسری هم از دست رفت…

زندگینامه شهید یوسف کلاهدوز

مونس و همدم او در تمامي اوقات قرآن كوچكي بود كه پيوسته همراه داشت و هرگاه فرصت مي‌يافت آن را مي‌گشود و از سرچشمه زلال اين وحي الهي سود مي‌جست. همين امر يعني پيروي جزء بجزء احكام الهي و دستورات قرآن او را به گونه‌اي ساخته بود كه زندگي وي پر از خير و بركت باشد.

خاطراتی ازشهید سرتیپ جواد فکوری

یکروز جواد هراسان به خانه آمد و گفت: ساک مرا ببند می‌خواهم با تیمسار فلاحی به جبهه بروم. برخلاف همیشه نگران شدم و خواهش کردم نرود. به او گفتم: تو مدت ها در جبهه بودی، من و بچه‌ها دوری تو را زیاد تحمل کردیم….

زندگینامه و وصیت نامه شهید محمد جهان آرا

ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.

تهذیب نفس

نوشته شده توسط 7ام مهر, 1392



خدايا در هر کجا که بوده ام به يادت بوده ام و در راهت قدم گذاشتم و اميدوارم تا هر موقع که خون در رگم باشد به ياد تو باشم. تو هم مرا در اختيار خودم مگذار که منحرف شوم. شهيد ناصر آقايي

رفتيم توي شهر و يک اتاق کرايه کرديم. بهم گفت: « زندگي اي که من مي کنم سخته ها .» گفتم: « قبول» براي همه کاراش برنامه داشت؛ خيلي منظم و سخت گير. غذا خيلي کم مي خورد. خيلي مطالعه مي کرد. خيلي وقت ها مي شد روزه مي گرفت. معمولا همان روزهايي هم که روزه بود مي رفت کوه. به ياد ندارم روزي بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشيم. هميشه يک غذا مي گرفتيم، دو نفري مي خورديم .خيلي وقت ها مي شد نان خالي مي خورديم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توي تبريز ، يک ليتر نفت هم توي خانه مان نباشد.کف خانه مان هم نم داشت، براي اين که اذيتمان نمکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستين مي انداختيم زمين.همه اينها يکي بخاطر اين بود که به نفسشو تربيت کنه در عين حال فقرا رو درک کنه.(شهيد باکري)

بگذارید گمنام باشم..

نوشته شده توسط 2ام مهر, 1392

گفتند چه شد یاد شهیدان…
گفتند مگر کوچه نکردیم به نامشان…

 

بگذارید گمنام باشم، به خدا قسم گمنام بودن

بهتر است از اینکه فردا،افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند.

شهید دهنویان

نماز جماعت.....

نوشته شده توسط 2ام مهر, 1392

شهید نصر اصفهانی برای نماز جماعت اهمیت زیادی قایل بود، به ویژه برای نماز صبح.همیشه جزو نخستین کسانی بود که در کوی «شهید فلاحی» برای برپایی نماز صبح حاضر می­شد.

اگر ما هم تنبلی می­کردیم و در نماز صبح حاضر نمی­شدیم، به ما تذکر می­داد. بعد از نماز هم با خودروی شخصی­اش، همکاران را به اداره می­برد.

نمونه جالبی از جماعت ایشان به یاد دارم:

«در بیمارستان بستری و واقعاً لاغر و نحیف بود و روزهای آخر زندگی­اش را سپری می­کرد.

به همراه «سرهنگ براتی» به ملاقات ایشان رفتیم. درست لحظه­ای که رسیدیم، صدای اذان برخاست». به ما گفت: «وقت نماز است، چرا پیش من آمدید؟! چرا به نماز جماعت نرفتید؟!» و پس از احوالپرسی، ما را به نماز جماعت دعوت کرد.

هرگز نتوانستم خودم را لحظه­ای به جای او فرض کنم. اگر من در آن حالت بودم، حتی نمی­توانستم از جای خود تکان بخورم؛ اما ایشان مسیر زیادی را برای ادای این فریضه، نماز جماعت، طی می­کرد تا به تکلیف خود عمل کند.

راوی: «سرگرد خلبان هوشنگ یاری »

منبع:کتاب مرد ره از انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي؛سال 1380


نوشابه پپسی نخور...

نوشته شده توسط 30ام شهریور, 1392

در طول مدتی که من با عباس (بابایی)در آمریکا هم اتاق بودم،همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد:ورزش،عکاسی،و دیدن مناظر طبیعی.او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد،صبحانه و شام.

بعضی وقت ها عباس همراه شام،نوشابه می خورد؛اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و…که آن زمان موجود بود؛بلکه او همیشه نوشابه پرتقالی می خورد.چند بار به او گفتم برای من پپسی بگیرد،ولی دوباره می دیدم که نخریده است.

یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که تفاوتی ندارد،آرام و متین گفت:((حالا نمی شود شما نوشابه پرتقالی بخورید؟))

گفتم:((خب،عباس جان برای چه؟))سرانجام با اصرار من آهسته گفت:((کارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست؛به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند.))

به او خیره شدم و دانستم که او تاچه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ،آفرین گفتم.

(راوی:خلبان آزاده امیر اکبر صیاد بورانی)


پل ارتباطی

نوشته شده توسط 28ام شهریور, 1392

من شايد از بچه هاي ديگر خانواده با پدرم بيشتر مأنوس بودم .
يادم مي آيد در زمان جنگ كه مشكلات درسي برايم پيش مي آمد و كسي نبود از او بپرسم ، از مدرسه تماس گرفتند و با مادرم در اين رابطه صحبت كردند .
مادرم هم تلفني به پدرم اطلاع داده بود . وقتي فرداي آن روز به مدرسه رفتم ، مدير مدرسه گفت : پدر شما از منطقه تماس گرفته و خواسته مشكلات شما را حل كنند .
براي همين هم گاهي اوقات از منطقه ، مشكلات درسي من را حل و پيگيري مي كرد .
گاهي من مسائل رياضي را از پشت تلفن براي او مي خواندم و او جواب آنها را به من مي داد . آن سيم و آن تلفن در آن روزها پل ارتباطي قلب هاي ما بود .(شهيد صياد شيرازي)

غیبت و دروغ

نوشته شده توسط 19ام شهریور, 1392

يه صندوق درست کردو گذاشت توي خونه . بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودن غيبت و دروغ گفت. بعد هم قرار شد هر کي از اين به بعد دروغ بگه يا غيبت کنه مبلغي رو به عنوان جريمه بندازه توي صندوق تا صرف کمک به جبهه و رزمنده ها بشه.
اين طرح اينقدر جالب بود که باعث شد همه اعضاي خانواده خودشون از اين گناه دوري کنند و به همديگه در اين مورد تذکر بدن
شهيد علي اصغر کلاته سيفري

خداحافظ شما ،مصطفی حسینی

نوشته شده توسط 14ام شهریور, 1392

بسم الله الرحمن الرحیم

«وصیت نامه پاسدار شهید مصطفی حسینی»

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

آنانی که در راه خدا کشته می شوند هرگز مرده مپندارید بلکه زنده گانند و نزد خدای خویش روزی می خورند.

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست

اسلام علیکم جمیعاً و رحمه الله و برکاته

پدر و مادر عزیزم عشق به اسلام و انقلاب اسلامی و امام بالاترین عاشقی است.

پدر و مادرم و برادران و خواهران گرامیم وصیتم به شما این است که بعد از شهادتم اشکی نریزید که دشمنان انقلاب اسلامی خوشحال شوند. بلکه باید با صبور بودن تان مشت محکمی به دهان ضد انقلابیون بکوبید. پدر و مادر عزیزم شما باید خوشحال باشید که فرزند شما هم مانند داماد شما به آرزویش شهادت رسید و جایش با شهدای اسلام ماست. آری از آنجایی که علاقه عجیبی به داماد عزیزم محمد صیقلی داشتم خواستم پیش او بروم که او تنها نباشد و با هم با شهدای دیگر باشیم. آری پدر و مادرم همانطوری که یک درخت نمونه به آب احتیاج دارد، امروز درخت بزرگ اسلام هم به خون محتاج است تا بارور شود.

ادامه »

کار هر روز یه فرمانده لشگر

نوشته شده توسط 10ام شهریور, 1392

داشت محوطه رو آب و جارو مي کرد.به زحمت جارو رو ازش گرفتم.ناراحت شد و گفت : بذار خودم جارو کنم،اينجوري بدي هاي درونم هم جارو ميشن
کار هر روز صبحش بود،کار هر روز يه فرمانده لشگر…
شهيد همت

بار زندگی

نوشته شده توسط 6ام شهریور, 1392

مهمون ها که رفتند افتاد به جون ظرف ها. گفت:«من مي شورم تو آب بکش» گفتم:«بيا برو بيرون خودم مي شورم» ولي گوشش بدهکار نبود. دستشو کشيدم و از آشپزخونه بيرونش کردم ولي باز راضي نشد. يه پارچه بست به کمرش و شروع کرد به شستن ظرف ها. تموم که شد رفت سراغ اتاق ها و شروع کرد به جارو کردن و گردگيري کردن.
مي گفت:«من شرمنده ي تو هستم که بار زندگي روي دوشت سنگيني مي کنه».
شهيد علي بين

هرچی بسیجی ها خوردن،از همون بیار.نیست نون خشک بیار..

نوشته شده توسط 14ام مرداد, 1392

عصر بود که از شناسايي آمد.انگار باخاک حمام کرده بود. از غذا پرسيد. نداشتيم. يک از بچه ها تندي رفت ، از نزديکي شهر چند سيخ کوبيده گرفت . کباب ها را که ديد ، داد زد « اين چيه ؟» زد زير بشقاب و گفت« هرچي بسيجي ها خوردن ، از همون بيار. نيست، نون خشک بيار.»
شهيد حسن باقري

افسوس شب آخر عمرم،نماز شبم قضا شد

نوشته شده توسط 9ام مرداد, 1392

برادر، ما بايد هميشه به فكر خدا باشيم، به ياد خدا باشيم، چون با ياد خداست كه قلب و جسم انسان آرامش مي يابد. شهيد مجيد تقدسي

****
مهدي از شناسايي که آمد نيمه شب بود وخوابيد.بچه ها که براي نماز شب بيدار شده بودند او را صدا نکردند چون مي دانستند حسابي خسته است وشب بعدهم بايد در عمليات شرکت کند.اما او صبح که براي نماز بيدار شد با ناراحتي گفت: مگر نگفته بودم مرا براي نماز شب بيدار کنيد ؟ دليلش را گفتند آه سردي کشيد وگفت: افسوس شب آخرعمرم ، نماز شبم قضا شد » فردا شب مهدي سامع به خيل شهيدان پيوست.

ترس از گناه

نوشته شده توسط 5ام مرداد, 1392



بر شيطانهاي شرق وغرب و اسرائيل جنايتكار بشوريد و دست اين خون آشامان را از كشورهاي اسلامي كوتاه كنيد. شهيد حسين معصومي

تازه وارد دانشکده نيروي هوايي شده بود.يه روز بهم زنگ زد و گفت: هر طور شده بيا تهران.نگران شدم.فوراً خودم رو رسوندم تهران و رفتم پيشش.گفتم: چي شده عباس؟گفت: شما مسئول آسايشگاه ما رو مي شناسي؟برو راضيش کن خوابگاه من رو از طبقه دوم به طبقه اول انتقال بده.
پرسيدم: قضيه چيه؟گفت: راستش آسايشگاه ما به آسايشگاه خانوم ها ديد داره،نمي خوام به گناه بيافتم.رفتم قضيه رو به مسئول آسايشگاه گفتم.او هم خنديد و گفت: طبقه ي دوم کلي طرفدار داره.اما باشه ، به خاطر شما ميارمش پايين
خاطره اي از زندگي شهيد عباس بابايي- راوي: شوهر خواهر شهيد

نمازشب

نوشته شده توسط 2ام مرداد, 1392



بر همه واجب است مطيع محض فرمايشات مقام معظم رهبري که همان ولي فقيه مي باشد ، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بستند و ولايت را از ما بگيرند و شما همت کنيد متحد و يکدل باشيد تا کمر دشمنان بشکند و ولايت باقي بماند شهيد سيد مجتبي علمدار

« برادر ها بلند شيد ؛ نماز شب.» هوا سرد بود. کسي حال بلند شدن نداشت. پتو ها را کشيده بودند تا روي سرشان و خوابيده بودند . دست بردار نبود. هي داد مي زد « بلند شيد؛ نماز شب!» يکي سرش را از زير پتو در آورد . همين طور که چشم هايش بسته بود گفت« از همين زير پتو العفو.» چند تا پتو دور خودش پيچيد و رفت . زير نور فانوس دعا مي خواند، نماز مي خواند،گريه مي کرد.
شهيد ردائي پور

صدام بزن جای دیروزی!

نوشته شده توسط 16ام تیر, 1392

ديروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمي دانيد تدارکاتچي بيچاره چه حالي داشت، بايد بوديد و با چشمان خودتان مي ديديد. دار و ندارش پخش شده بود روي زمين، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنيد، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابايش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زير بغلش و مي گريخت و بعضي همانجا نشسته بودند و مي خوردند. طاقت اينکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپي مي خوردند و شعار مي دادند: جنگ جنگ تا پيروزي، صدام بزن، صدام بزن جاي ديروزي!

خاطره شهید ه طاهره هاشمی

نوشته شده توسط 13ام تیر, 1392



اين منافقان، همان منافقانند كه در جنگ صفين قرآن را بر سر نيزه كردند تا ياران علي (ع) را از اطرافش پراكنده كنند و اسلام راستين را شكست بدهند. شهيد على اكبر رباط سرپوشى

هميشه مرتب و آراسته مي گشت، اما دنبال خريد نبود. تا جايي که خواهرها به او اعتراض مي کردند: چرا چيزي براي خودت نمي خري؟ طاهره جواب مي داد: پس اينها که دارم، چيه؟ مي گفتند: آخر پول هايت را چکار ميکني دختر! و طاهره مي خنديد و از جواب طفره مي رفت.بعدها فهميديم پول هايش را، خرج دوستان و همکلاسي هايي مي کند که اوضاع زندگي شان چندان رو به راه نبود. برايشان لوازم التحرير مي خريد. کيف و کفش و حتي خوراکي زنگ تفريح. گاهي وقت ها، حتي به خانواده هايشان هم کمک مي کرد.اين ها را دير فهميديم. وقتي در برگزاري مراسم شهادتش، دوستانش دسته دسته مي آمدند و با جان و دل، کمکمان مي کردند و مي گفتند: هرچه قدر کمک کنيم، عوض خوبي هاي طاهره نمي شود.
شهيده طاهره هاشمي

رزق دنیا

نوشته شده توسط 10ام تیر, 1392



اين پيام و سفارش را با صداي بلند به گوش منافقان و دشمنان خدا برسانيد و بگوييد: اي ابرقدرتها! اي مستكبران! و اي منافقان ضد دين! اين ملت ديگر زير بار ذلت شما نمي رود. مرگ و نابودي شما نزديك است. شهيد پرويز حيدري

برا سرکشي بچه ها به سنگرها سر ميزد.داشتيم صبحونه مي خورديم.مي دونستم چند روز است که چيزي نخورده.اونقدر ضعيف شده بود كه وقتي كنار سنگر ايستاد ، پاهاش مي لرزيد.بهش گفتم: حاجي جون ! بيا يه چيزي بخور
نگام كرد و گفت: خدا رزق دنيا رو روي من بسته،من ديگه از دنيا سهم غذا ندارم.اين رو گفت و از سنگر رفت بيرون.ساعتي نگذشته بود که خبر شهادتش رو شنيدم…
خاطره اي از زندگي شهيد محمد ابراهيم همت

 

بند کفش

نوشته شده توسط 6ام تیر, 1392



ايمان ها با يكديگر فرق دارند و هر يك در مقابل خداوند يك نوع ارزش دارند، كه به يكي پاداش و به ديگري كيفر تعلق مي گيرد. بعضي ها فقط در جايي ايمان دارند كه به نفعشان هست! و بعضي ديگرش رزمندگان كه حاضرند جان خود را در راه ايمانشان و در راه خدايشان بدهند. شهيد مهدي دهقان مرد

سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه آقاي « فخر الدين حجازي » آمده بودند منطقه براي ديدار رزمندگان. ايشان در سخناني خطاب به بسيجيان و از روي ارادت و اخلاصي که داشتند گفتند : من بند کفش شما بسيجيان هستم!يکي از برادران نفهميدم خواب بود يا عبارت را درست متوجه نشد . از آن ته مجلس با صداي بلند و رسا در تأييد و پشتيباني از اين جمله تکبير گفت . جمعيت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تأييد کردند!

حرف منطقی

نوشته شده توسط 4ام تیر, 1392



اين امام است كه با رهبريت قاطعانه خود توانست ايراني وابسته را به ايراني مستقل مبدل كند. شهيد سعيد باروح

مي خواست برگرده جبهه.بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ي سنّت خدمت کردي
بذار اونايي برن جبهه که نرفته اند.چيزي نگفت و ساکت يه گوشه نشست.وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم.ديدم اومد و جانمازم رو جمع کرد
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:اين همه بي نماز هست!اجازه بديد کمي هم بي نمازا ، نماز بخونند.ديگه حرفي برا گفتن نداشتم.خيلي زيبا ، بجا و سنجيده جواب حرف بي منطقي من رو داد.

چادر

نوشته شده توسط 29ام خرداد, 1392



اي مردم، بدانيد كه بايد كارهايمان فقط براي جلب رضاي خداوند بزرگ باشد و بس، نه براي مصلحت خود و گروهي خاص و يا براي به دست آوردن سمت و يا رياست. شهيد عباس زنديه

زمان شاه بود.داشتيم با هم تو خيابون قدم مي زديم.يه خانم بي حجاب داشت جلومون راه مي رفت.فاطمه رفت جلو و بدون هيچ مقدمه اي ازش پرسيد:«ببخشيد خانم،اسم شما چيه؟»خانم با تعجب جواب داد:«زهرا،چطور مگه؟»فاطمه خنديد و گفت:«هم اسميم»بعد گفت:«ميدوني چرا روي ماشين ها چادر مي کشن؟»خانم که هاج و واج مونده بود گفت:«لابد چون صاحباشون مي خوان سرما و گرما و گردو غبار و اينجوري چيزا به ماشينشون آسيب نزنه.»فاطمه گفت:«آفرين!من و تو هم بنده خدا هستيم و خدا به خاطر علاقه ش به ما،يه پوششي بهمون داده تا با اون از نگاه هاي نکبت بار بعضيا حفظ بشيم و آسيبي نبينيم.خصوصا اينکه هم نام حضرت فاطمه(س) هم هستيم… بعدها که دوباره اون خانم رو ديدم،محجبه شده بود.»(شهيده فاطمه جعفريان)

مثل مولایم حسین (ع)

نوشته شده توسط 28ام خرداد, 1392



اي كساني كه منافع شخصي را سرلوحه كارهاي خود داده ايد! بي تفاوت به تمام ظلمها و خونريزيها در جهان دست روي دست گذاشته ايد و تماشا مي كنيد پس كجا رفتند آن غيرتها، مردانگيها و انسانيتها؟ چرا؟ چرا سرهايتان را روي زانو هاي ايادي شرق و غرب - اين شياطين كثيف - گذاشته و خوابتان برده است؟ شهيد حميد رحيمي كشه

اومده بود مرخصي. نصفه شب بود که با صداي ناله ش از خواب پريدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گريه مي کرد؛ مي گفت: «خدايا اگر شهادت رو نصيبم کردي مي خواهم مثل مولايم امام حسين(عليه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسين(عليه السلام) بي دست شهيد شم…»
وقتي جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. يک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسين(ع)، مثل حضرت عباس(ع)….
«شهيد ماشاءالله رشيدي »

خلاف قانون

نوشته شده توسط 27ام خرداد, 1392



اي كساني كه به دنيال مادّيات هستيد و از معنويّات بي بهره ايد، برويد به طرف خدا و التماس كنيد كه به مرحله شعور و تفكّر و تعقّل برسيد و هر چيز ساده اي را بزرگ نشماريد و اين قدر خرده نگيريد. شهيد ناصر حمزه

با محمد علي داشتيم مي رفتيم جايي.پيچيدم توي يه خيابان يک طرفه.زد روي پام و گفت:داري گناه مي کني ها!توي جمهوري اسلامي اين کار تو خلافه قانونه.قانون هم که رعايت نکني ، گناه کردي.عين اينکه نمازت عمداً قضا بشه!هيچ فرقي هم نمي کنه…
خاطره اي از زندگي شهيد محمد علي رهنمون

بروید به طرف خدا

نوشته شده توسط 27ام خرداد, 1392


اي كساني كه به دنيال مادّيات هستيد و از معنويّات بي بهره ايد، برويد به طرف خدا و التماس كنيد كه به مرحله شعور و تفكّر و تعقّل برسيد و هر چيز ساده اي را بزرگ نشماريد و اين قدر خرده نگيريد.

شهيد ناصر حمزه



با محمد علي داشتيم مي رفتيم جايي.پيچيدم توي يه خيابان يک طرفه.زد روي پام و گفت:داري گناه مي کني ها!توي جمهوري اسلامي اين کار تو خلافه قانونه.قانون هم که رعايت نکني ، گناه کردي.عين اينکه نمازت عمداً قضا بشه!هيچ فرقي هم نمي کنه…

خاطره اي از زندگي شهيد محمد علي رهنمون

تفسیر المیزان به جای آینه شمعدان

نوشته شده توسط 23ام خرداد, 1392



اي پويندگان راه اسلام، هرگز امام را تنها نگذاريد. رهبري كه وجودش انسجام بخش اسلام و توده عظيم امّت اسلامي و مستضعفين جهان مي باشد. شهيد حسين پورصالح

سفره عقدمان با تمامي سفره ها فرق داشت؛به جاي آينه شمعدان تفسير الميزان را دور تا دور سفره عقدمان چيده بوديم!بركتي كه اين تفسير به زندگيمان ميداد مي ارزيد به هزاران شگوني آينه و شمعدان!
براي مراسم برنج اعلا خريديم ولي فتح الله گفت : وقتي مردم در اين حال ندارند چگونه شب عروسيم اينگونه خرجي دهم!!برنج ها را باز كرديم بسته بندي كرديم و به خانواده هاي نيارمند داديم وقتي برنج ها را ميداديم فتح الله ميگفت:هديه امام خميني ست!
شهيد فتح الله ژيان پناه

وجعلنا من بین ایدیهم سداو...

نوشته شده توسط 20ام خرداد, 1392



اي امت مسلمان، بايد اين را بدانيدكه هدف ما يك هدف مقطعي نيست و اصلاً دعواي ما با عراق نيست، كه اصل اسلام است و جهاني كردن آن. شهيد نوروزعلي قنائي

با بچه هاي تخريب در حال خنثي کردن ميدان مين بوديم که سر و کله ي عراقي ها پيدا شد.ساکت روي زمين دراز کشيديم و بري اينکه عراقي ها ما رو نبينند شروع به خواندن آيه اي کرديم که قرآن فرموده با خواندنش دشمن شما رو نمي بينه:و جعلنا من بين أيديهم سداً و….
آيه رو که خوانديم ، عراقي ها تا چند قدمي مان هم آمدند ، اما هيچ يک از ما را نديدند.حتي يکي از آنان با پوتين روي دست يکي از بچه ها پا گذاشت ، اما باز متوجه حضور ما نشد.آنها بعد از گشت و بازرسي منطقه ، بدون اينکه از حضور ما بويي ببرند ، برگشتند.
نقل از پاسدار شهيد محمد رضا قاسمي

آشنا در آمدیم

نوشته شده توسط 9ام خرداد, 1392



اي امت اسلام! اي ملت ايران! هرگز فريب منافقين و روشنفكران غرب زده و شرق زده را نخوريد و براي دفاع از اسلام و انسانيت و آزادي دريغ نورزيد كه (الاسلام يعلو و لايعلي عليه) شهيد روحاني شهيد قدمعلي رييسي

يک روز سيد حسن حسيني از بچه هاي گردان رفته بود ته دره براي ما يخ بياورد. موقع برگشتن با خمپاره پيش پاي او را هدف گرفتند، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبري از سيد نبود، بغض گلوي ما را گرفت، بدون شک شهيد شده بود.
آماده مي شديم برويم پايين که حسن بلند شد سرپا و لباسهايش را تکاند، پرسيدم: حسن چه شد؟
گفت: آشنا در آمديم، پسر خاله زن عموي باجناق خواهر زاده نانواي محلمان بود. خيلي شرمنده شد، فکر نمي کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بيايم، هر طور بوده مرا نگه ميداشت!

عکس شهدا

نوشته شده توسط 1ام خرداد, 1392



اميدوارم اين قرآن مجيد را، كه به وسيله خون شهيدان زنده است زنده نگه داريد. شهيد محمد تركانلو

«اعزام سپاه محمد(ص) بود و طبق معمول داشتم عكس مي گرفتم.
گفت: «اخوي! يك عكس هم از ما بگير»
گفتم: «اگه عكست را بگيرم شهيد مي شوي ها!»
خنديد و آماده شد. عكسش را گرفتم .
!اسمش «محمدحسن برجعلي» بود و در همان اعزام هم شهيد شد.

محکم و استوار برعقیده و ایمان خود باشید.

نوشته شده توسط 26ام اردیبهشت, 1392


امام زمان عج منتظر شماست كه شما را بشناسد. قلب خود را پاك كنيد و همچنان محكم و استوار بر عقيده و ايمان خود باشيد و زمان را براي ظهور حضرتش آماده و مهيّا سازيد. شهيد محمدجواد ميري

نجف آباد اصفهان که بوديم يه پيرزن سراغ حاج احمد رو مي گرفت.وقتي حاجي برا سركشي اومد ، پيرزن رفت ملاقاتش …
يه هفته بعد از اون ملاقات پسر پيرزن اومده بود برا تشکر.مي گفت: حاج احمد مشكلم رو حل كرده.بعدها فهميديم پسر پيرزن به خاطر نداشتن ديه داشته مي افتاده زندان.حاج احمد هم بخشي از ارثيه اي که از پدر و مادرش بهش رسيده بود رو ميده به پيرزن
پيرزن هم پول ديه پسرش رو مي پردازه و از زندان آزادش مي کنه …
خاطره اي از زندگي شهيد حاج احمد کاظمي- راوي: يکي از همکاران شهيد

امام را تنها نگذارید و ...

نوشته شده توسط 25ام اردیبهشت, 1392


امام را تنها نگذاريد و به يارى قرآن بشتابيد. شهيد جمشيد نامور

ترکشي به سينه اش نشسته بود
برده بودنش برا اخرين عمل جراحي
قبل از عمل بلند شد که برود
بهش گفتن: بمون! بعد از عمل مرخصت مي کنن ، اينجوري خطرناکه
گفت: وقتي اسلام در خطر باشه من اين سينه رو نمي خوام…
خاطره اي از زندگي خلبان شهيد احمد کشوري

اخلاص،اخلاص،اخلاص

نوشته شده توسط 21ام فروردین, 1392



اخلاص، اخلاص، اخلاص، ريشه ى همه ى كارهاست. شهيد حسن ساده

 

خاطره:

آخرين ديدار ما ، سفر شلمچه بود كه به اتفاق خانواده براي بازديد از مناطق عملياتي جنوب رفته بوديم . در آنجا بود كه ايشان خيلي از شهادت حرف مي زد .
بسيجيان مثل پروانه دور پدرم ، حلقه زده بودند و عكس مي انداختند . با او صحبت مي كردند و خاطرات ايام جنگ را با هم مرور مي كردند .
چيزي كه من در آن روزها در روحيات پدرم مشاهده مي كردم ، حالت وداع و خداحافظي بود .
خداحافظي از جبهه ها ، سرزمين دوست داشتني كه براي پدرم بسيار عزيز بود . اين فراق در تمام وجود او كاملاً مشهود بود .
حرف هايش طعم آسمان مي داد . بعد از آن ديدار به مشهد رفتند و بعد از بازگشتن از حرم امام رضا(ع) بود كه واقعه شهادتشان رخ داد .
خاطره اي از شهيد صياد شيرازي

مین و پای مرتضی

نوشته شده توسط 21ام فروردین, 1392

سعید قاسمی روزی را به خاطر می آورد که به همراه تعدادی از بسیجی های لشگر 27 محمد رسول الله به فکه می رفتند:

فروردین 71، با تعدادی از رفقا برای تبریک عید به منزل شهید «محمد راحت» رفتیم. محمد راحت از بچه های لشکر حضرت رسول بود که در مرحله ی مقدماتی عملیات والفجر یک به شهادت رسیده و جنازه اش تا آن زمان مفقود الاثر مانده بود. میان صحبت ها همسرشان کتاب «رمل های تشنه» را نشانمان داد و پرسید که خوانده ایمش یا نه. و این که طبق صحبت های نویسنده ی کتاب، جنازه شهید راحت باید در خاک خودمان باشد، و اگر این طور است آیا می شود جست و جو کرد و جنازه را آورد، یا اصلا اثری از آن نمانده… و صحبت هایی از این قبیل. البته ما قبلا هم به فکه رفته بودیم، اما چندان جدی نبود. حرف ایشان دوستان را برای یک سفر متفاوت و جدی تر ترغیب کرد.
اردیبهشت همان سال بود که برای سفر مهیا شدیم. تعدادی از بچه های نیروی هوایی سپاه، از جمله مرتضی شعبانی هم همراهمان شدند. او با یک دوربین به قول خودش درب و داغان آمد.
فکه را بعد از ده سال می دیدیم. تجهیزات بچه ها، سنگر ها، موانع و همین طور پیکر های مطهر شهدا این جا و آنجا به چشم می خورد. در این سفر، دویست و هفتاد شهید شناسایی شدند که جز شهید «ضعیف» و شهید «خسرو انور»، ما تلاش خاصی برای پیدا کردنشان نکریدم. همه روی زمین و جلوی چشم بودند.

مرتضی شعبانی دو سه ساعتی از ماجرای تفحص تصویر گرفت. او خود فیلم را مونتاژ کرد در مورد آن فیلم خود این چنین گفت:

ادامه »

پای سفره حضرت زهرا(سلام الله علیها)

نوشته شده توسط 20ام فروردین, 1392

صبح ؛ بعد از زیارت عاشورا و خواندن دعای فرج ؛ پای سفره حضرت زهرا(س) نشستیم .

بچه ها سفره های جبهه را سفره ی حضرت زهرا می خوانند

و من ؛ نمیدانم چرا ؛ با تمام جانم ؛ این حقیقت را احساس میکنم .

” شهید سید مرتضی آوینی “


هدیه به خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها)


هنر از خود گذشتن

نوشته شده توسط 17ام بهمن, 1391

 

انچه پیش رو دارید بخشي از خاطرات محمدحسين قديري ابيانه در يکصد و هفتمين مراسم شب خاطره حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي است:

من در سالهاي 1358 تا 1361 رايزن مطبوعاتي ايران در ايتاليا بودم. ايران حوادث مهمي را پشت سر مي گذاشت و اخبار ايران همواره در صدر رسانه هاي جهاني بود. رويارويي ايران و آمريکا بر سر اشغال لانه جاسوسي به نقاط حساسي رسيده است.

ادامه »

وصيت نامه ي شهيد سيد علي حسيني

نوشته شده توسط 4ام بهمن, 1391

وصيت نامه ي شهيد سيد علي حسيني برادر سيده زهرا حسيني راوي كتاب “دا “

بسم رب الشهدا

در اين روزهاي آخر عمرم كه اميدوارم با شهادت به پايان برسد چند خطي از خويش به جا مي گذارم تا شايد در آينده مفيد كسي واقع شود . مدتي است عراق به ايران حمله كرده است و برادران مرا يكي بعد از ديگري به خون مي غلطاند . من نيز مي روم تا به جد بزرگوارم بگويم كه راهي را كه شما اهل بيت رفتيد الگوي ما در تمام دورانهاست . راه جدم علي ، راه حسين مظلوم و مابقي اهل بيت.
اما دوست دارم آن هنگام كه در خون خويش دست و پا مي زنم ذكر لبم يا حسين باشد و سرم بر دامان مادرم فاطمه باشد . راهي را كه من و دوستانم مي رويم راه حسين بن علي ( عليه السلام ) است راه خميني كبير است . اگر خواهان شفاعت علي ( عليه السلام ) و فاطمه ( سلام الله عليها ) هستيد به ولي امر و نايب امام زمان متوسل شويد زيرا حيات و ممات ما اعتقاد به ولايت است . آن موقع كه درك كردم ولي فقيه كيست و ولايت چيست فهميدم كهنداشتن ايمان به ولي فقيه سقوط در قعر جهنم است .

خدايا مرا ببخش و بيامرز و مرا با شهادت به ديدار خويش بپذير
آمين يارب العالمين
سيد علي حسيني
59/8/7

بخشی از وصیتنامه سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی

نوشته شده توسط 1ام بهمن, 1391

بخشی از وصیتنامه سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی

من با چشم باز این را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار دهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.

 

فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان(عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.

 

ای مردم نادان، ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است در اجتماع پیشرو باید در باره شهیدان کلمه اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید«وبل احیاء عند ربهم یرزقون». فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید و من براساس«اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم. مسلما در راه امر به معروف و نهی از منکر از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید.

پسرم قرار بود عصای پیریم باشی بابا...

نوشته شده توسط 3ام دی, 1391

 

بابای چشم انتظار:پسرم قرار بود عصای پیریم باشی بابا…


اینجوری؟!؟!؟!؟!

 

برخي مدعيان حامي اسلام ،خائن هستند

نوشته شده توسط 5ام مهر, 1391

بسم الله الرحمن الرحيم

  وصيت مي كنم پدرم همچو عمار به حضرت رسول اكرم(صلي الله عليه و آله)و حضرت امام عزيز وفادار باشيد.همچنين مادر مهربان و مومنه ام و برادران مخلص و بدون تكلفم ،شما هم به امام وفادار باشيد .مطمئن باشيد امام راست مي گويد وفقط او ومخلصان مقرب وبي ريا ايشان هستند كه مي توانند اسلام از پا افتاده را بر پا دارند.

شهيد حجت الله سر تيپ نيا                

هميشه و در همه حال به ياد خداي حق تعالي باشيد

نوشته شده توسط 31ام اردیبهشت, 1391

شهيد علي اصغر آقايي:

هميشه و در همه حال به ياد خداي حق تعالي باشيد و کارهايتان خالص و بي ريا فقط و فقط براي رضاي خداوند باشد.

شهدا،اصحاب آخرالزماني سيدالشهداعليه السلام

نوشته شده توسط 28ام اردیبهشت, 1391

شهدا،اصحاب آخرالزماني سيدالشهداعليه السلام هستند پيام آنها عشق و اطاعت است و وفاداري.

شهيد آويني

عجب از اين عقل باژگونه

نوشته شده توسط 27ام اردیبهشت, 1391

عجب از اين عقل باژگونه که ما را در جستجوي شهدا به قبرستان ها مي کشاند .

شهيد آويني

خدایا کمکم کن

نوشته شده توسط 24ام اردیبهشت, 1391

از یکی ،دو ساعت قبل به این طرف،فقط همین پیام را داشتند:”ما راهمان را گم کردیم.نمی دانیم کجا هستیم یا به کدام طرف می رویم.نیروهای خودی یا دشمن!؟…”
در چادر فرماندهی،زیر نور فانوسها،چشمها مثل آسمان پاییزی می باریدند.حاج همت سرش را میان بازوهایش گرفت و با اندوه گفت:”خدایا!خودت کمک کن.”
حاج احمد با دل شکسته،مانده بود چه کند.از چادر بیرون آمد.
تاریکی مثل قیرفهمه جا پهن شده بود و زوزه ی خمپاره های سرگردان،با رعد و برق آسمان،هم صدایی می کرد.
حاجی فریاد زد:”خدایا!از تو مهربانتر سراغ ندارم…مگر تو …”
گریه امانش نداد.با حال زار،همان طور زیر آسمان ایستاد و خودش را به رگبار باران سپرد تا ناامیدی اش را بشوید و با خودش ببرد.گرچه پاهایش روی سینه ی خاک بود؛ولی قلب و روحش در هفت آسمان می گشت و نجات طلب می کرد.
نفهمید چه مدت گذشت،ناگهان صدای تکبیر رزمندگان از چادر فرماندهی،او را به خود آورد.
حاج همت فریاد زد:”حاجی!حاج احمد کجایی؟بچه ها نجات پیدا کردند.”
حاجی به داخل چادر دوید،بی سیم روشن بود و صدای کبوتر جلودار می آمد:” ما الان روی دشمن مسلط هستیم. نمی دانیم چطور به اینجا هدایت شدیم؛ولی از این نقطه،کاملا روی دشمن مسلطیم.منتظر دستور شماییم.بگویید چکار کنیم…”
حاج احمد گوشی را به دستش گرفت و گفت:”اطرافتون چه خبره؟ کجا هستید؟”
جلودار ادامه داد:”آن طرف”دشت عباس”. دشمن با مدرن ترین تانکها مستاصل مانده که چه کند.همه زمین گیر هستند.آمار غنائم خیلی بالاست”.
چادر فرماندهی پر از اشک بود و لبخند.
اشک شوق و ذکر تشکر از خدا.

ــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطره ای از جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
/ مروارید گمشده/ص۹۶-

وصیت نامه ای متفاوت

نوشته شده توسط 24ام اردیبهشت, 1391


 


شهید محمدرسول رضائی

 


در تشییع جنازه ی من پرچم آمریكا را به آتش بكشید تا مردم بدانند من ضدآمریكایی و تابع ولایت فقیه هستم.


در تشییع جنازه شهید محمدرسول رضائی، دانش آموز 13 ساله مدرسه راهنمائی امیركبیر اسدآباد همدان صحنه‌ ای رخ داد كه تا كنون شاید در تشییع هیچ شهید دیگری از شهرها و حتی كشور اتفاق نیفتاده بود و دیگر هیچ گاه تكرار نشد.


در مراسم تشییع پیكرش، پرچم آمریكا بدست همكلاسی هایش به آتش كشیده شد.




در تشییع جنازه ی من پرچم آمریكا را به آتش بكشید تا مردم بدانند من ضدآمریكایی و تابع ولایت فقیه هستم


محمدرسول به دوستانش وصیت كرده بود؛  …در تشییع جنازه ی من پرچم آمریكا را به آتش بكشید تا مردم بدانند من ضدآمریكایی و تابع ولایت فقیه هستم.




 در تشییع جنازه شهید محمدرسول رضائی، دانش آموز 13 ساله مدرسه راهنمائی امیركبیر اسدآباد همدان صحنه ای رخ داد كه تا كنون شاید در تشییع هیچ شهید دیگری از شهرها و حتی كشور اتفاق نیفتاده بود و دیگر هیچ گاه تكرار نشد




دل نوشته شهید وحید رحیمی حسینی

نوشته شده توسط 24ام اردیبهشت, 1391

بسم الله الرحمن الرحیم
پروردگارا این تو هستی که هم راه را به بندگانت نشان دادی وهم هدف را تعیین کردی.هدف این است که در عالم تنها دین خداوند که سعادت بندگانش درپیروی از آن است حاکم شودوکلیه دین ها ومسلک های انحرافی که موجب فلاکت وگمراهی انسانها میشود دربرابر عظمت وقدرت ونورانیت دین خداوندبی رنگ ونابودگرددوبشر تنها رب خودرا که رب العالمین است پرستش کند وازسلطه ونفوذ قدرت های فناپذیرکه امروزه به غلط خودرا صاحب همه چیز می دانند بیرون آیدوپرچم “لا اله الا الله” را در سراسر علم برافراشته کند.

ادامه »

تقاضاي شهيد باكري از امام رضا(ع)

نوشته شده توسط 24ام اردیبهشت, 1391

شهید مهدی باكری بعد از شهادت برادرش و 15 روز قبل از عملیات «بدر» به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از امام رضا(ع) خواسته بود كه خداوند توفیق شهادت را نصیبش كند. مهدی باكری در سال 1333 در شهرستان میاندوآب در یك خانواده مذهبی متولد شد. در دوران كودكی، مادرش را از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان

ادامه »

باطن قبله را در امام پيدا کن...

نوشته شده توسط 24ام اردیبهشت, 1391

عجب تمثيلي است که علي مولود کعبه است، يعني باطن قبله را در امام پيدا کن…

شهيد آويني

اين انقلاب ان‌شاءالله از...

نوشته شده توسط 23ام اردیبهشت, 1391

اين انقلاب ان‌شاءالله از انقلاب‏هايى است كه مى‏خواهد دست شما را به دست امام زمان «عج» برساند.

شهيد حسين نجفى

ما صبح ها کفش هايمان را واکس خورده مي ديديم

نوشته شده توسط 9ام اردیبهشت, 1391

بچه ها مي گفتند:ما صبح ها کفش هايمان را واکس خورده مي ديديم و نمي دانستيم چه کسي واکس مي زند؟! بعدا فهميديم که وقتي نيروها خوابند واکس را بر ميدارد و هر کفشي که نياز به واکس داشته باشد، واکس ميزند. مشخص شد اين فرد همان فرمانده ما، شهيد عبد الحسين برنسي بوده است.

روضه مادرم زهرا را بر سر قبرم بخوانید

نوشته شده توسط 7ام اردیبهشت, 1391





حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم. نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم .

خبرگزاری فارس: روضه مادرم زهرا را بر سر قبرم بخوانید

 

به گزارش گروه  «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، سید مجتبی علمدار، به سال چهل و پنج، در هنگامه سحر به دنیا آمد، آقا سید مجتبی اولین صدائی را که در این جهان هستی، پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.

«شهید سید مجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل، لشکر 25 کربلا بود.»

من و مجتبی ساروی هستیم، «مازندرانی». من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می گفت: علیرضا خیلی دوست دارم مانند مادرم«حضرت زهراء(س)» شهید بشوم.

آن شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دجیله پیش می رفتیم، آتش دشمن لحظه ایی قطع نمی شد، و آرزوهائی مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند، بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

مجبتی می گفت: فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء(س) که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را، هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراء های که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه بودم.

حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده، دستم را پیدا نمی کردم کجاست، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهائی.

مجتبی که در عملیات والفجر10 زخمی سختی شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری بود.

من هم چند تایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقاسیدمجتبی رفتم. شده بودم یک پا پرستار مجتبی، دو سه ماهی مجبتی بستری بود، دیگر از آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید، شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران، افتاده بود روی تخت. بچه های جبهه ایی می آمدند و می‌رفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروع جنگی، به همین خاطر بوی نابه هنجاری فضای اتاق را گرفته بود. بعضی از بچه ها مجبور بودند، جلوی بینی و دهان شان را بگیرند.

مجتبی می گفت: بچه ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلائی سرتان می آورد.

«آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.»

روزگار گذشت، جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه ائی اش تنزل نکرده بود.

یک روز بهم گفت: علی رضا، آروزی مهمی دارم!

گفتم: چه آرزوئی؟

گفت: دلم می‌خواهد خانه خدا نصیبم بشود.

مجتبی که آرزو می کند، ناگهان به لطف مادرش خانم فاطمه الزهراء(س) خیلی زود بر آورده می شود.

آقاسید مجتبی، مداح اهلبیت بود و یک جائی روضه غریبی از مادرش فاطمه الزهراء(س) می خواند.

آقارحیم یوسفی، اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می شنود، بعد جلسه غروب زنگ می‌زند به خانه آقا سید مجتبی و می گوید: آقا سید مجتبی، آرزوئی که داشتی بر آورده شده، می روی حج، چون آقا مجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم می گرفت.

می رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی می‌کند، موفق نمی شود، دیگر داشت، تعطیل می شد، مجتبی می رود توی محوطه، بین درختان، می نشیند، آنجا گریه می کند، می گوید: یازهراء من گیر افتادم، اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همچی بهم می خورد، بلند می شود، می رود، می بیند، کارش خدائی درست شده است. صدا می کنند: بیا این نامه ات برو.

رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت: علیرضا، عرفات بوی شلمچه میداد.

یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم.

ـ گفتم: عرفات، بی معرفت، بوی شلمچه می دهی!

و من دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.

سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورائی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز می خواست.

سال هفتاد و پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد.

روز آخری، آقایحیی کافوئی بالای سرش، غروب بود، می گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود، گفت: «تو که آخر گره را باز می کنی، پس چرا امروز و فردا می کنی؟»

هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم هایش را بروی دنیا بست و پرستو شد و پرید.

تشیع جنازه مجتبی یک حال هوائی غریبانه ائی داشت، شلوغ بود، اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، فاطمه زهراء(س)

مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم، وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو، بلند شد، آن وقت من ایستادم، رو به قبله، کنار قبری که مجتبی را گذاشته اند.

اذان گفتم….

اذان که تمام شد، مجتبی توی قبر آرام خوابیده است، هنوز سنگ لحد را نگذاشته ائیم.

حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم.

نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم .

سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک می کرد و کمرش را می بست، داخل قبرش بگذاریم.

مجتبی گفته بود، روضه که می خوانید، هنگام گریه صورت های تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک های تان بریزد توی قبرم…

ـ روضه مادرش فاطمه زهراء(س) بود.

آقارضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه می خواند، گریه می کردیم و اشک های مان می چکید داخل قبر، روضه حضرت زهراء(س) روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و سید مجتبی رفته بود بهشت…

ما برگشتیم به زندگانی…

«آقا سید مجتبی، روز یازدهم دی ماه 1345 هنگام اذان صبح بدنیا آمد و یازدهم دی ماه هفتاد و پنج، هنگام اذان مغرب شهید شد و درست هنگام اذان ظهر به خاک سپرده شد.

«شهید سید مجتبی علمدار مداح اهلبیت و روضه خوان فاطمه الزاء(س) رفت بهشت مهمان مادرش شد.

_ این حال شیدائی را از آقاسید مجتبی علمدار، هنگام اذان ظهر با آقا رضا علیپور همرزم شهید علمدار بصورت تلفنی ضبط کردم و نوشتم و هنگام اذان مغرب منتشر کردم. اینجا الان دارند اذان می گوید. گرگان پاتوق شهدا.   

منبع: سایت خبرگزاری فارس


چشم بصيرت را بگشا،...

نوشته شده توسط 30ام فروردین, 1391

شهيد جعفر جعفري :

چشم بصيرت را بگشا، به اطراف نظر کن، به جهان بينديش، چه مي بيني ؟ …. تو بزرگتر از آني که فکر کني، کل زمين و آسمان وکرات وکهکشان ها براي توست، پس به قيامت نظر کن.

قانون های ده گانه شهید سیدمجتبی علمدار

نوشته شده توسط 22ام فروردین, 1391

 

خیلی نمی گذرد از روزگاری که  شهید بهشتی این جمله را بر صفحه زمانه حک کرد : “بهشت را به بها می دهند نه به بهانه ” و به راستی که شهیدان عاملان اصلی این جمله بودند . آنچه از این شهیدان به ما میرسد حکایت از همت مضاعف آنها برای دستیابی به مقام رضوان الهی دارد. میراثی که عطر عشق ربانی را در فضا می پراکند و خوش به حال آنکه شمه ای از این میراث را با خود ببرد . قوانین دهگانه شهید علمدار از این دست است . و براستی قوانین زندگی ما کدام است ؟

قانون اول: بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.
تاریخ اجراء 4/5/69

قا
نون دوم: پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم .
تاریخ اجراء 11/5/69


قانون سوم:
خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم.
تاریخ اجراء 26/5/69

قانون چهارم:
خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم .
تاریخ اجراء 16/6/69

قانون پنجم:
خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قرآن بخوانم.
تاریخ اجراء 13/7/69


قانون ششم:
حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه بدهم و 100 صلوات بفرستم.
تاریخ اجراء 18/8/69


قانون هفتم:
حداقل باید در هر 24 ساعت 70 بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در 24 ساعت بعدی باید 300 بار استغفار کنم و باز هم 300 به 600 تبدیل می شود.
تاریخ اجراء 30/9/69


قانون هشتم:
هر کجا که نماز را تمام می خوانم باید در هفته 2 روز را روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم در هفته بعد به ازای دو روز 3 روز و به ازای هر روز 100 ریال صدقه باید بپردازم .
تاریخ اجراء 19/11/69


قانون نهم:
در هر روز باید 5 مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید 15 مسئله بخوانم .
تاریخ اجراء 14/1/70


قانون دهم:

در هر 24 ساعت باید 5 بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و 2 بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ، 3 مرتبه این عمل را تکرار کنم.
تاریخ اجراء 15/3/70

 

 

 

 

ماجرای انگشتر شکسته و یادگاری شهید برای پدر

نوشته شده توسط 22ام فروردین, 1391

شبی همسرم، محمدرضا را در خواب می‌بیند که با دوستانش به خانه آمده‌اند، موقع رفتن، دوستان به او می‌گویند برو پدرت را بیدار کن تا تو را ببیند اما محمدرضا می‌گوید نه؛ برای او اثری از خود می‌گذارم که متوجه حضورم بشودalt


به گزارش سایت ساجد ، میهمان صاحب خانه شهدای کوچه “شهدای خانه‌عنقا” بودیم. محله امام زاده معصوم(ع)، خیابان قزوین، بعد از دوراهی تپان، کوچه “شهدای خانه‌عنقا". یک پسر خانواده در ایام انقلاب شهید شده، یکی دیگر در عملیات خیبر. فرزند ارشد نیز چند سال قبل حین مأموریت سپاه به رحمت خدا رفت.

پدر که باتری‌سازی داشته چند سال قبل به رحمت خدا رفته و مادر تنها زندگی می‌کند. روزی که با ایشان قرار دیدار داشتیم، جراحی کوچکی در دست چپش انجام داده بود و گویا ساعتی قبل از بیمارستان مرخص شده بود. از آنجا که نگران برنامه استراحت بعد از عملش بودیم، تمایل خود را برای لغو برنامه مصاحبه اعلام کردیم، اما ایشان نپذیرفتند و با روی باز پذیرای ما شدند.

“ماه‌منظر عیوض محمدی” مادر شهیدان «حسین، محمد رضا و علی خانه‌عنقا»، کامل زنی سپید موی و دریا دل است که دقایقی پای خاطرات زندگی‌اش نشستیم. سن و سال او، مشکلات زندگی، مدت زمان طولانی از شهادت پسرها و … یادآوری خاطرات را برایش مشکل کرده. بیان بسیاری از خاطرات را باید به او یادآوری کنند. یکی از پسرانش آمده بود که کمک حالش باشد “حسن خانه‌عنقا” برادر شهدا. البته اکنون تنها 2 پسر از 5 پسر برایش مانده! ورقی از گنجینه خاطرات این مادر سرافراز را تقدیمتان می‌داریم.



حاج خانم اصالتاً اهل کجایید و چند فرزند دارید؟


ابهری هستیم. خدا به ما 5 پسر و یک دختر داد؛ علی، محمد رضا، حسین و کبری که دوقلو هستند و حسن و مهدی.

بچه‌ها به چه کاری اشتغال داشتند؟

4 پسرم با فواصل 3 سال از یکدیگر وارد سپاه‌ پاسداران شده‌اند. فرزند بزرگم، علی سال 57 لباس مقدس پاسداری را به تن کرد، محمدرضا سال 57 به درخواست خود برای سربازی به خاش – زاهدان - رفت. زمانی که از سربازی بازگشت، به لحاظ اینکه سپاه با کمبود نیروهای آموزش دیده مواجه بود به عنوان مربی تاکتیک پرسنل رسمی سپاه در پادگان امام علی(ع) مشغول خدمت شد. بعد از محمدرضا، حسین هم به سپاه رفت. دخترم هم در آموزش پرورش خدمت کرده است.

 از فعالیت‌های زمان انقلاب پسرهایتان بگویید.

یادم هست پسرها لاستیک‌های زیادی در خانه جمع می‌کردند و شب در کوچه آتش می‌زدند. من هم پشت سر آنها می‌رفتم تا ببینم کجا می‌روند. یکی از بچه‌های همسایه گفته بود کاش مادر من هم مثل مادر خانه‌عنقا بود. مادرهای ما حتی اجازه نمی‌دهند از خانه بیرون برویم! تا سربازهای رژیم شاه می‌آمدند، بچه‌ها سریع فرار می‌کردند بعد از آن باید دنبال‌شان می‌گشتم تا پیدایشان کنم. آنقدر در حال دویدن و فرار بودند که شبها خاکی و کثیف به خانه می‌آمدند. همه را حمام می‌فرستادم و لباس‌هایشان را می‌شستم، اما فردا دوباره روز از نو روزی از نو!

از روز پیروزی انقلاب خاطره‌ای دارید؟

صبح روز پیروزی انقلاب، وقتی از خواب بیدار شدم نه حسین خانه بود و نه محمدرضا! عصر که برگشتند دیدم حسین با چند اسلحه آمده و محمدرضا هم خشاب‌های تیرباری به خودش بسته بود با یک سربند سفید روی پیشانی. حسابی سیاه شده بودند. انگار در پادگان نیروی هوایی گونی‌های شن را برای استتار پر می‌کردند و پیشانی‌بند سفید هم برای شناخته شدن اعضای گروه بوده. اسلحه‌ها را برای کشیک‌های شبانه جلوی مسجد آورده بودند. یادم هست که یکی از همسایگان ارتشی ما می‌گفت من که نظامی‌ام از اسلحه می‌ترسم، نمی‌دانم این جوان‌های کم سن و سال با چه جرأتی اسلحه به دست شب‌ها کشیک می‌دهند!

 با این‌ همه برنامه فشره، بچه‌ها درس هم می‌خواندند؟

انقلاب که پیروز شد، محمدرضا دیپلم گرفت. دائم می‌گفت “هم دیپلم گرفتم هم شاه را بیرون کردم! هم انقلاب کردم، هم میرم سربازی تا دانشگاه باز شود و به دانشگاه بروم!” بعد به سربازی رفت و از آنجا وارد سپاه شد.

اصرار نکردید که به جای ورود به سپاه ادامه تحصیل دهد؟

اتفاقاً به او گفتم تو که قرار بود به دانشگاه بروی؟ گفت من الآن همه چیز بلدم، کار با سلاح و آرپی‌جی و … دیگر باید بروم! گفتم باشد، تو برو، من هم می‌دانم چه کنم! اگر شهید شوی در کوچه و خیابان فریاد می‌زنم می‌گویم من مادر خانه‌عنقا‌ام! گفت تو این کار را نمی‌کنی، از حضرت زهرا خجالت می‌کشی. حضرت زهرا(س) خودش به تو صبر می‌دهد. محمد رضا اسفند شهید شد اما خبر شهادتش را بعد از عید دادند.

 ترتیب شهادت بچه‌ها چطور بود؟


حسین بعد از پیروزی انقلاب شهید شد، محمدرضا در عملیات خیبر و علی آقا هم در مأموریت سپاه به رحمت خدا رفت.

 از نحوه شهادت اولین فرزند شهیدتان، حسین بگویید.

آن روز میهمان داشتیم. صبح که حسین آماده رفتن به محل کارش بود، میهمان‌ها سربه سرش گذاشتند که موتورت را بده تا ما هم کمی سوار شویم. گفت چون موتور بیت‌المال است نمی‌توانم بدهم! چای خورده نخورده حرکت کرد، حدوداً ساعت7 صبح. ساعت 8 در خانه را زدند، دیدم مرد قد بلند گیوه‌ به پایی پشت در ایستاده. گفت اگر امکان دارد بیایید کلانتری، حسین آقا تصادف کرده. حالم بسیار بد بود. نمی‌دانستم باید کجا بروم! با پسرم مهدی حرکت کردیم. در کلانتری گفتند جراحت کوچکی برداشته و از من خواستند رضایت‌نامه را امضا کنم. گفتم اول باید حسین را ببینم و بعد امضا می‌کنم. گفتند حسین در بیمارستان لقمان‌الدوله بستری شده. نمی‌دانم چقدر پیاده رفتیم. به ‌مهدی گفتم به مغازه پدرش برود و به او بگوید حسین تصادف کرده. پدرش تعویض روغنی داشت.

بیمارستان را زیر و رو کردم، حسین نبود. علی رسید، گفت مادر حسین طبقه پایین است. دیدم همه دوستان حسین همراه مادرهایشان آمده‌اند اما از حسین خبری نبود. فریاد زدم پس حسین کو؟ دقایقی که گذشت، دیدم تابوتی آوردند… کفش‌های علی پایش بود، همان‌طور که در خواب دیدم… دیگر نفهمیدم چه شد.

برادر شهدا ادامه می‌دهد: سال 60، برخی پاسدارها اورکت کُره‌ای می‌پوشیدند و معمولاً موتور هوندا داشتند. منافقین اعلام کرده بودند که تمام افرادی که اورکت کره‌ای دارند و موتور هوندا سوارند را ترور می‌کنیم. حسین با چنین ظاهری در حین رفتن به محل کارش به شهادت رسید.

گفتید خواب‌تان تعبیر شد! چه خوابی؟

حتی وقتی به خرید میوه می‌رویم، نوع بهتر را جدا می‌کنیم، واقعاً خدا هم بچه‌های خوب را جدا کرد. 2 شب قبل از شهادت حسین، خواب دیدم یک تابوت را در خانه‌ گرداندند و بردند که پیکری که داخلش بود کفش‌های علی را به پا داشت. صبح وقتی خوابم را برای بچه‌ها تعریف کردم، گفتم نمی‌دانم آن شخص که بود. حسین سریع گفت “خُب مامان معلومه، من بودم که کفش‌های علی را پوشیدم!” بعد گفت “خودم هم خواب دیدم که می‌دوم، یکدفعه زمین آغوشش را باز کرد و گفت بیا بغل من!”

از کجا مطمئن شدید تصادف ساختگی‌ست؟

برادر شهدا: حسین آقا صبح که با موتور از منزل خارج شدند در خیابان رودخانه سابق (شهید سبحانی) یک اتومبیل با شدت از روبرو به سمتش آمد و حسین را به بلوک‌های سیمانی که آن زمان اطراف خانه چیده می‌شد، کوبید و فرار کرد! ابتدا استباط ما این بود که او با تصادف فوت کرده، اما بعد از ترور یکی از معتمدین محل به نام شهید شهریاری که فرش فروش بود و دستگیری ضاربش، اعتراف کرد حسین خانه‌عنقا را هم ما ترور کردیم! سال 61 بود. الآن قبر حسین در همسایگی شهید پلارک است.

از آخرین خاطرات حسین چیزی در ذهنتان هست؟

شب آخری که صبحش حسین به شهادت رسید، مهمان داشتیم. برای رفتن به مسجد آماده می‌شد که پسرعموهایش گفتند ما اینجاییم. شما به مسجد نرو. گفت خانه خودتان است شما راحت باشید اما امام گفتند مسجد سنگر است و باید حفظ شود. حسین خیلی خوب و مهربان بود. حتی کارهای همسایه‌ها را هم انجام می‌داد.

 چطور اجازه دادید بعد از شهادت حسین محمدرضا به جبهه برود؟


بعد از حسین، محمد رضا دائم می‌گفت مادر اجازه بده من هم وارد سپاه شوم قول می‌دهم جبهه نروم!

محمدرضا کی شهید شد؟

برادر شهید: محمد رضای 23 ساله در عملیات خیبر سال 62، شهید شد. در این عملیات پیکر بسیاری از شهدا برنگشت که محمدرضا یکی از آنها بود. محمدرضا در وصیت‌نامه‌اش قید کرده بود که اگر پیکرش برگشت، کنار حسین دفن شود و البته در وصیت‌نامه‌اش گفته بود “اگر پیکرم بازنگردد روحم شادتر است که از خدا می‌خواهم چنین شود.” دشمن که منطقه را اشغال کرد، پیکر شهدا را در هور ریخت. اکنون در قطعه 26 برایش سنگ یادبودی کنار قبر حسین گذاشتیم؛ به امید بازگشت پیکرش. 

 فوت یا شهادت علی آقا به چه نحو بود؟

برادر شهدا: علی، فرزند بزرگ خانواده بود که در زمان انقلاب و پس از آن بارها مورد حمله منافقین قرار گرفت که جراحت آن را با خود داشت و چندبار نارنجک در منزلش انداختند. در سال 85 برای مأموریتی به سمت تبریز در جاده قره‌چمن تصادف کرد که به رحمت خدا رفت. گویا این داغ برای پدر غیر منتظره‌ بود و شاید دیگر تحمل داغ دیگری را نداشت که بعد از سالگرد علی حدود 4-5 سال پیش به رحمت خدا رفت.

 بعد از شهادت دومین فرزند، برنامه جبهه رفتن دیگر پسرها به چه نحو بود؟


برادر شهدا: بعد از شهادت محمدرضا و حسین، علی به ما می‌گفت پدر تمام این‌ها را از چشم من می‌بیند و تصور می‌کند من شما را به این راه برده‌ام. از طرفی چون علی از افراد قدیمی سپاه بود اگر هم خودمان می‌رفتیم به راحتی پیدایمان می‌کرد و ما را برمی‌گرداند.

مادر ادامه می‌دهد: پسر کوچکم مهدی، بعد از شهادت 2 پسرم دلش می‌خواست به جبهه برود. با این حال مهدی اصرار داشت حتی به صورت اردو به جبهه برود. یک‌بار به همین بهانه راهی جبهه شد. من فهمیدم می‌خواهد برود اما هیچ نگفتم. پدرش از من پرسید، گفتم خبر ندارم. تا فهمید به پادگان حمزه سید الشهدای افسریه رفت و او را از اتوبوس پیاده کرد. حتی اجازه نداده بود وسایلش را جمع کند و بیاورد!

گویا علی آقا لیدر برادرها بوده، از حضور و تأثیر او بگویید.

برادر شهدا: علی آقا اتومبیلی داشت که پس از جریان آزادسازی پادگان‌ها، به کمک محمدرضا و حسین تعدادی اسلحه بار ماشین کردند و آوردند. از آنجا که خود علی آقا کمی کار با اسلحه را می‌دانست، برای بچه‌های محل کلاس آموزشی برقرار کردند. پس از آموزش به آنها اسلحه می‌دادند تا در زمان‌ مشخص شده روزانه سر پست حاضر شوند.

علی با کمک حسین و محمدرضا اطلاعیه‌های حضرت امام را که از فرانسه می‌رسید به طرق مختلف به دست آورده و با چاپ یا دستنویس‌ شده توزیع می‌کردند. زیر اطلاعیه‌ها هم می‌نوشتند هرکس اطلاعیه را خواند برای 5 نفر دیگر هم تکثیر کند.

 کدامیک از پسرها بازیگوش‌تر بودند؟

مادر: هر 3 تایشان شیطنت داشتند اما خیلی خوش اخلاق بودند. پسر کوچکترم مهدی، وقتی چهاردست و پا راه افتاد، بچه‌ها را اذیت می‌کرد و اجازه نمی‌داد به مشق و درسشان برسند. یک‌بار محمدرضا آمد گفت مامان یک لحظه بیا. دیدم مهدی را به جا لباسی آویزان کرده‌اند! گفتم محمدرضا چرا این کار را کردی؟ گفت مامان، اگر کتکش بزنیم، غش می‌کند و شما شاکی می‌شوی، اینطور هم که نمی‌گذارد درس بخوانیم، مجبوریم آویزانش کنیم!

برادر شهید:‌ ایام انقلاب، پدر زیاد با رفتن ما به تظاهرات موافق نبود و اجازه نمی‌داد از در خانه بیرون برویم. بچه‌ها به طبقه بالا می‌رفتند و چادر خواهرم را می‌پوشیدند و با آن از جلوی در اتاق عبور می‌کردند و در حیاط چادر را برای نفر بعدی می‌فرستادند و از در خانه فرار می‌کردند!

یعنی پدر مخالف انقلابی‌گری پسرها بودند؟   

برادر شهدا: ‌پدر مغازه باتری‌سازی داشت. با اینکه آن زمان بچه‌ها همان شغلی را ادامه می‌دادند که پدر داشت، اما همه ما پسرها وارد سپاه شدیم حتی محمدرضا که دیپلم مکانیک داشت. اوایل انقلاب در محله ما تعداد افرادی که دغدغه انقلاب داشتند بسیار کم بود. پدر مانند بسیاری دیگر از قدیمی‌ها می‌گفت: پسر، ما این‌ کارها را دیدیم، شما کاری از پیش نمی‌برید! شهید علی می‌گفت: بابا، می‌خواهیم شاه را عوض کنیم وکسی را بیاوریم که اگر خوب کار نکرد بیرونش کنیم! پدر می‌گفت: عوض کنید ببینم!

 از اوضاع داخل خانه در ایام انقلاب بگویید.


مادر: پدر بچه‌ها برای اینکه پسرها به تظاهرات نروند گاهی دَرِ خانه را قفل می‌کرد و می‌خوابید. بچه‌ها هم از دیوار فرار می کردند که به تجمعات برسند. مجبور بودم به پشت‌بام بروم تا حداقل ببینم پسرها کجا می‌روند.

برادر شهدا: پدرم به حاج خانم می‌گفت شما به جای اینکه جلوی بچه‌ها را بگیری که وارد درگیری‌های انقلاب نشوند خودت آتش بیار معرکه‌‌ای!

 با این وصف بعد از شهادت بچه‌ها احتمالاً در خانه درگیری داشتید.

مادر: بعد از شهادت بچه‌ها پدرشان می‌گفت پسرهایم را تو کشته‌ای! می‌گفتم مگر من می‌توانستم جلوی رفتنشان را بگیرم؟

پدر خودش به پسرها نمی‌گفت که به تظاهرات یا جبهه نروند؟

مادر: همسرم دائم به بچه‌ها می‌گفت می‌شود تظاهرات نروید؟ یکبار حسین به پدرش گفت اگر ما نرویم شما می‌روید؟ قبل از انقلاب می‌گفت می‌ترسم بچه‌ها در گیر و دار انقلاب کشته شوند. وقتی انقلاب پیروز شد گفت خدا رو شکر هم انقلاب پیروز شد هم بچه‌ها سالم‌اند!

آقای عنقا دلیل مخالفت پدرتان چه بود؟

پدرم در دوران جنگ جهانی اول سرباز بوده و با ذهنیتی که از آن جنگ داشت، استنباطش این بود که هرجا جنگی صورت بگیرد نماد جنگ جهانی خواهد بود و سرنوشتی مانند همان جنگ را خواهد داشت. بنابراین سعی‌شان بر این بود که بچه‌ها را از چنین مسائلی دور نگه‌ دارند. اما جهت‌گیری فکری و روحی بچه‌ها کاملاً خلاف نگاه پدر بود.

 پیش آمده بود که عوامل رژیم پهلوی پسرها را به عنوان معارض شناسایی کنند؟

مادر: یک‌بار محمدرضا در هنرستان محل تحصیلش قاب عکس شاه را شکست! مدیر مدرسه، آقای شیرازی، مرا خواست و گفت این پسر، بچه خوبی است، اما اگر گارد بفهمد زنده نمی‌گذاردش. گفتم نمی‌توانم کاری کنم، از پسشان بر نمی‌آیم. بعد گفت از این توفان‌ها چند تای دیگر داری؟ گفتم 5 تای دیگر! گفت بیشتر مراقبشان باش. بعدها فرزند آن آقای مدیر هم جزء شهدای گمنام شد. 

 فکر می‌کنید محمدرضا برگردد؟

مادر: یکبار یکی از دوستانم گفت دعایی هست که اگر بخوانی گم شده برمی‌گردد. باهم دعا را خواندیم و خوابیدم. خواب دیدم محمد برگشته! گفتم مامان‌جان کجا بودی؟ گفت همین‌جا بودم، جایی نرفتم! بعد گفت مامان وقتی دعا می‌خوانی برای رفقای من هم بخوان. ما 3 نفریم!

برادر شهدا: زمانی که محمد سربازی بود، معمولاً برگشتش به خانه زمان مشخصی نداشت. اغلب هم نیمه‌های شب می‌رسید و بنابراین آن زمان صدای زنگ و دَرِ، نیمه شب برای مادر معنای خاصی داشت. این رویه تا چند سال اول پس از شهادت محمد هم ادامه داشت و اگر کسی بدموقع به خانه ما می‌آمد مادر سراسیمه و حتی بدون حجاب خود را به در خانه می‌رساند.

یک‌بار یکی از اقوام که از ابهر برای خدمت سربازی به تهران می‌آمد حدود ساعت 2 نیمه شب از راه رسید و زنگ خانه را زد. خواب بودیم، مادر از پشت پنجره صدا زد کیه؟ گفت منم محمد! مادر تا برسد جلوی در شاید بیش از 20 مرتبه به زمین افتاد.

خوابی از شهدا دیده‌اید که برایتان جالب باشد؟

مادر: یکبار روز مادر خواب دیدم محمد با لباس سپاه آمده. یک کادو و یک شانه تخم مرغ دستش بود. به من داد و گفت روزت مبارک!

قبلاً شبهای جمعه 2 تا اتوبوس از سر کوچه ما را به بهشت زهرا می‌برد. حالا که دیگر اکثر مادران شهدا به رحمت خدا رفته‌اند، تنها یک اتوبوس آن هم هر 2 هفته یک‌بار می‌آید که البته من هم دیگر توان رفتن ندارم مگر اینکه با بچه‌ها بروم. یک‌بار در بهشت زهرا از اتوبوس جا ماندم! اتومبیل‌ها مسیرشان سمت ما نبود و هیچ‌کس مرا سوار نکرد. هوا رو به تاریکی بود و نمی‌دانستم چه کنم. برگشتم کنار قبر حسین، شمعی هم از روی یکی از قبرهای اطراف برداشتم و روی قبر حسین گذاشتم تا اطرافم کمی روشن شود. گفتم حسین، من همین‌جا می‌نشینم اگر برایم ماشین گرفتی که می‌روم وگرنه امشب تا صبح همین‌جا می‌مانم! چند دقیقه گذشت، خانم و آقای جوانی که حدوداً یک ماه از ازدواجشان می‌گذشت آمدند و مرا به خانه رساندند.

دعوا و بگو مگوی متداول بین برادرها در خانه شما هم بود؟

برادر شهدا: حسین خیلی باسلیقه بود. خیاطی و آشپزی‌اش عالی بود. حتی گاهی خانه را هم جارو می‌کرد. برای موتورش هم روکش زیبایی آماده کرده بود. من 5 سال از او کوچکتر بودم. یکبار که موتور را با خود نبرده بود، وسوسه شدم که با موتورش چرخی بزنم اما منصرف شدم. وقتی به خانه آمد قصدم را به او گفتم. حسین کتک مفصلی به من زد! گفتم من که سوار نشدم، چرا می‌زنی؟ گفت کتک زدم که دیگر حتی فکرش را هم نکنی!

 آیا شده با نشانه‌ای، حضور شهدا را بطور ملموس در زندگی حس کنید؟


مادر شهدا: شهید محمدرضا، انگشتر عقیقی داشت که سال‌ها زینت انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادر سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند. محمدرضا در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و بعد از آن، این انگشتر مونس و همدم من بود تا اینکه شب سه‌شنبه پانزدهم فروردین1379 شهید با دو نفر از دوستانش به خواب همسرم آمدند. او تعریف می‌کرد، «محمدرضا دوستان خود را برای پذیرایی به منزل آورده بود و بعد از پذیرایی و گفت‌وگو با دوستانش، وقتی داشتند از منزل خارج می‌شدند، دوستان شهید به من اشاره کردند و گفتند: حالا که تا اینجا آمدیم لااقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند. محمدرضا گفت: “نه، به علت علاقه‌ای که ایشان در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمی‌گذارد برگردم. تا بیدار نشده برویم، من اثری از خودم برایش گذاشتم.” وقتی بیدار شدم، با کسی در مورد این خواب صحبت نکردم، اما دائم چشمم دنبال آثاری از شهید بود که به آن اشاره کرده بود. یک‌هفته بعد، هفتم محرم بود. زمانی که همسرم به سراغ انگشتر می‌رود، متوجه می‌شود انگشتر از محل شکستگی به هم متصل شده! بلافاصله مرا خبر کرد و دیدم که انگشتر، کاملاً سالم است.»

انگشتر را در تسبیح سجاده‌ام می‌گذاشتم. بعد از چند سال ایامی که از سفر کربلا برگشتم، دیدم انگشتر به دستم اندازه است و دیگر شکستگی ندارد! سریع به پدر بچه‌ها گفتم ببین انگشتر محمدرضا درست شده. گفت چند شب پیش خواب دیدم محمدرضا با رفقایش آمده‌اند. آن انگشتر نشانه حضور او بود.

برادر: ‌انگشتر را همراه با تسبیح آن به بنیاد شهید نشان دادیم. علما هم دیدند و همه تأیید کردند که به هیچ‌وجه این انگشتر لحیم کاری نشده و اگر هم شده روی این تسبیح نبوده.

الآن انگشتر کجاست؟

برادر شهدا: انگشتر در موزه شهدا نگهداری می‌شود. پدر تا مدت‌ها شب‌های جمعه برای دیدن انگشتر محمدرضا به موزه شهدا می‌رفت.

حسن آقا برادر شهدا می‌گوید همه ما بچه‌ها از این محل رفته‌ایم اما نگران مادریم. او راضی نمی‌شود از خانه قدیمی خود جدا شود. می‌گوید اگر بروم جای دیگر، بچه‌ها آدرس ندارند، نمی‌توانند مرا پیدا کنند! اینجا که باشم حتی اگر روزها نیایند، شبها به خوابم می‌آیند و به من سر می‌زنند! با این حساب ناچاریم خانه‌مان را در نزدیکترین مکان به منزل مادر انتخاب کنیم.

************************************

rahpoyanemarefat.blogfa.com

سرداری از جنس گمنامی

نوشته شده توسط 19ام اسفند, 1390




روز 23 آبان حسینیه عاشقان ثارالله ستاد فرماندهی کل سپاه پذیرای میهمانانی بس ارزشمند بود. شهدای حادثه ملارد که پیکرهای بی جانشان را برای بیعتی ابدی با رهبر خود آورده بودند و رهبری که دوباره یاران صدیق خود را از دست داد. چه غوغایی بود، درد دل های رهبر با شهدا و حکایت تنها شدن سردار غریب

 




 

شهید حسن تهرانی مقدم

 

روز شنبه 21 آبان ماه سال 1390 و همزمان با روزهای عید ولایت رسانه های خبری، خبر از حادثه ای تلخ و ناگوار برایمان آوردند. “انفجار در پادگانی در نزدیکی ملارد” و در پی آن شهادت 17 نفر از پاسداران انقلاب اسلامی و مجروحیت 16 نفر دیگر که از جمله‌ی شهدا، سردار شهید حسن تهرانی مقدم از فرماندهان عالی رتبه سپاه پاسداران و از سرداران دفاع مقدس ،مسئول جهاد خودکفایی سپاه و پژوهشگر دانشگاه امام حسین (ع) بود.

سردار سرتیپ دوم پاسدار رمضان شریف علت انفجار را چنین بیان کرد : انفجار هنگامی رخ داد که یک محموله مهمات از زاغه در حال نقل وانتقال بود که متأسفانه به محض خروج از زاغه این حادثه اتفاق افتاد.

ادامه »

مسافر نور

نوشته شده توسط 19ام اسفند, 1390

 وصیت نامه شهید همت


به نام خدا
نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش آرزوی وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسین(ع) سالار شهیدان اسوه و اسطوره بشریت.
مادر گرامی و همسر مهربانم پدر و برادران عزیزم!
درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید.چقدر شماها صبورید.خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند.الگو و اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن بقا (بقا و حیات ابدی)و نزدیکی با خدای چرا که ان الله اشتری من المومنین.
من نیز در پوست خود نمی گنجم.گمشده ای دارم و خویشتن را د قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم.سیمهای خاردار مانعند.من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم(هوای نفس شیطان درون و خالص نشدن)
در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد و هر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است.
عزیزانم!این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در این راه افتادم و پس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم ابتدا در گیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه شهرضا (قمشه)و سمیرم سپس شرکت در خوزستان و جریان کروهک ها در خرمشهر پس از آن سفر به سیستان و بلوچستان (چابهار و کنارک)و بعدا حرکت به طرف کردستان دقیقا دو سال در کردستان هستم .مثل این است که دیگر جنگ با من عجین شده است.
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سراپا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.اکنون من می روم با دنیایی انتظار انتظار وصال و رسیدن به معشوق.ای عزیزان من توجه کنید:
1-اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسر انتخاب کردم حتی یک هفته خانه باشم دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید.
همسرم انسان فوق العاده ایست او صبور است و به زینب عشق می ورزد او از تربیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد چون راهش را پیدا کرده است .اگر پسر به دنیا آورد اسم او را مهدی و اگر دختر به دنیا آورد اسم او را مریم بگذارید.چون همسرم از این اسم خوشش می آید.
2-امام مظهر صفا پاکی و خلوص و دریایی از معرفت است .فرامین او را مو به مو اجرا کنید تا خداوند از شما راضی باشدزیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد.
3-هر چه پول دارم اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی)بدهید و بقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند.
4-ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است.
5-از مادر و همه فامیل و همسرم اگر به خاطر من بی تابی کنند راضی نیستم.مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید.
حقیر حاج همت
1361/2/26

زندگینامه شهید آوینی

نوشته شده توسط 14ام اسفند, 1390

شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانش‌جوی معماری وارد دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می‌سرود داستان و مقاله می‌نوشت و نقاشی می‌کرد تحصیلات دانشگاهی‌اش را نیز در رشته‌ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورت‌های انقلاب به فیلم‌سازی پرداخت:

ادامه »

سه مزار براي يک شهيد روحاني

نوشته شده توسط 13ام اسفند, 1390

براي رساندن مهمات به رزمندگان رفته بود، خط ؛هنگامي كه به طرف مقر مدافعان خرمشهر بر مي گشت، از پشت سر مورد هدف گلوله دشمن قرار گرفت. بعثي ها با سر نيزه سرش را از بدنش جدا كردند و اين آخر كار نبود. آنها در اطراف بدن شيخ شريف به رقص و پاي كوبي پرداختند هلهله مي كردند و فرياد مي زدند: «قتلنا الخميني، قتلنا الخميني، ما خميني را كشتيم…»

 روحاني شهيد محمد حسن شريف طبع (شريف قنوتي) فرزند محمود، سال ۱۳۱۳ در منطقه اروند كنار از توابع شهرستان آبادان متولد شد. در دوران كودكي، پر جنب و جوش و فعال بود و براي آموزش قرآن به مكتب خانه رفت. با علاقه و استعداد زياد در سن ۶ سالگي قرآن مجيد را ختم كرد و پدرش به شكرانه آن جشن قرآن گرفت و وليمه داد.

پس از گذراندن دوران ابتدايي وارد حوزه علميه شد تا رسيدن به درجه اجتهاد به تحصيل پرداخت.

خانم فاطمه حكمتي، همسرش مي گويد: «زندگي مشتركمان را در نهايت سادگي و به دور از تجملات و زرق وبرق مرسوم و به دور از جشن ها و ميهماني هاي آن چناني و با سادگي با دنيايي از محبت و صفا شروع كرديم».

با شروع مبارزات منتهي به انقلاب به رهبري امام خميني، قنوتي مبارزه را علنا پيگيري كرد و اعلاميه ها و رساله امام را با همرزمانش در بين مردم، پخش مي كرد و شب ها در منزل دوستانش جلسه تشكيل مي دادند.

 كم كم خطر بزرگي براي رژيم به حساب مي آمد. مأموران ساواك اردكان او را دستگير كردند و به ساواك منطقه شيراز تحويل دادند. در بين راه از او مي خواهند كه لباس روحاني را از تن بيرون آورد ولي او از اين عمل سرباز زده و به مأموران مي گويد: «بزرگ ترهايتان از اين لباس و روحانيت وحشت دارند، شما كه جاي خود داريد.»

 ساواك از او مي خواهد كه ندامت نامه بنويسد ولي او مي گويد: «من كاري نكرده ام كه پشيمان باشم. تا اينكه بر اثر سر و صدايي كه عشاير شيراز به راه مي اندازند، ساواك مجبور به آزادي او مي شود و او را ممنوع المنبر مي كنند. خانم فاطمه حكمتي، همسرش مي گويد: «او در پايين منبر مي نشست و سخنراني مي كرد.»

 شيخ شريف، همگام با فعاليت هاي سياسي، فعاليت هاي علمي نيز داشت و حدود ۱۳ جلد كتاب، از جمله كتاب هاي “اهداف قيام امام حسين” و “كشكول شيخ شريف” كه هنوز به چاپ نرسيده، از او به يادگار مانده است.

 وي در طول زندگي مجبور شد بارها نام مستعار براي خود برگزيند، تا ساواك او را شناسايي نكند. ايشان به نام هاي مستعار قنواتي نژاد، شريف طبع، شريف قنوتي و اسلامي، شهرت داشت.

 حجت الاسلام شريف قنوتي، به عنوان نماينده حضرت امام در اردكان و حومه انتخاب شده و وجوهات شرعي مردم را دريافت كرده و به شهرهاي قم و نجف ارسال مي كرد. پس از شهادت آيت الله سعيدي، به دليل فعاليت هاي سياسي، دوباره ساواك او را دستگير كرد و در دادگاه نظامي شيراز محكوم به اعدام شد. ولي چنان برخورد ارشادي با عوامل نظام داشت، كه حكم اعدامش لغو شد.

 شريف قنوتي در ۱۵ محرم ۱۳۵۷، همراه با ديگر زندانيان سياسي آزاد شد. با پيروزي انقلاب و با شروع جنگ تحميلي، اولين ستاد كمك رساني به مناطق جنگي در بروجرد را تشكيل داد و جزو اولين گروه داوطلب، از همان ستاد به خوزستان اعزام شد.

 سوم مهر ماه ۱۳۵۹ با كاميون هاي آذوقه ي اهدايي مردم، به خرمشهر رفت. در بازگشت از خرمشهر، با تشكيل گروه هايي از جوانان مبارز و غيور بروجرد، و تشكيل گروه هاي چريكي الله اكبر و گروه هاي مقاومت، چندين بار شهر را از خطر سقوط نجات داد و پس از مدتي، اقدام به تشكيل گروه مبارز “الله اكبر” كرد.

 او علاوه بر فرماندهي محور خرمشهر و هدايت نيروها، مسئوليت تأمين مهمات آنان را بر عهده داشت. مقاومت و روحيه او در بين رزمندگان در خرمشهر، زبانزد همه بود.

 ۲۴ مهر ۱۳۵۹ شيخ شريف براي رساندن مهمات به رزمندگان رفته بود خط و هنگامي كه به طرف مقر مدافعان خرمشهر بر مي گشت، از پشت سر مورد هدف گلوله دشمن قرار گرفت. بعثي ها با سر نيزه سرش را از بدنش جدا كردند و اين آخر كار نبود. بعثي هاي جنايتكار در اطراف بدن مقدس شيخ شريف به رقص و پاي كوبي پرداختند هلهله مي كردند و فرياد مي زدند: «قتلنا الخميني، قتلنا الخميني، ما خميني را كشتيم…»

 روز ۲۴ مهر با خون شيخ و يارانش، خرمشهر، خونين شهر شد. جسد مطهر شيخ با حمله مدافعان اسلام از صداميان پس گرفته شد و در روز ۲۷ مهر ۱۳۵۹ آن بدن مطهر با قباي خونين ـ كه حالاكفنش شده بود ـ در قبرستان شهداي آبادان، قطعه شهداي خرمشهر در ميان يارانش غريبانه دفن شد تا براي هميشه مزارش ميعادگاه عاشقان و آزادگان باشد.

 اين قدر ياد اين شهيد در دل مردم (اردكان) جاودانه مانده كه يادبودي از شهيد قنوتي در قبرستان شهداي اين شهر ساخته اند. مردم كه همواره براي زيارت قبور شهدا مي روند، نخست به زيارت مزار شهيد قنوتي مي روند.

 شهيد شريف قنوتي در بهشت شهداي بروجرد و در ميان خيل مقدس شهدا سنگ يادبودي براي زيارت عاشقان خود دارد، ولي مدفن اصلي اين شهيد بزرگوار همان گونه كه گفته شد، در گلزار شهداي آبادان است؛ جايي كه شهداي گمنام قبر آن بزرگوار را در بر گرفته اند.

 شهيد حجت الاسلام محمد حسن شريف طبع (قنوتي)، در قسمتي از وصيت نامه اش، چنين مي گويد: «امروز، روز امتحان است. براي خدا كار كنيد؛ و خود را به سختي بيندازيد و جسمتان را پرورش ندهيد، كه اين جسم فاني است و روزي به زير خاك مي رود. شهادت، سعادتي است كه نصيب هر كسي نمي شود. خون پاك و مطهر مي خواهد.»

پيكر .پاك اين شهيد، پس از تشييع در گلزار شهداي آبادان به خاك سپرده شد

پیچ و مهره ای ها

نوشته شده توسط 10ام اسفند, 1390

   دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره ای ها ! تنها آدم سالم و اوراقی نشده ، من بودم كه تازه كار بودم و بار دوم بود كه به جبهه آمده بودم. دیگران یك جای سالم در بدن نداشتند . یكی دست نداشت ، آن یكی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده هایش رفته بود و چهارمی با یك كلیه و نصف كبد به زندگانی ادامه می داد و …

   یك بار به شوخی نشستیم و داشته هایمان (جز من) را روی هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابی و كامل از میانمان بیرون آمد! دست، پا، كبد، چشم، دهان و دندان مجروح و درب و داغون كم نداشتیم. خلاصه كلام، جنسمان جور بود.

   یكی از بچه ها كه هر وقت دست و پایش را تكان می داد،  انگار لوله هایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می كرد، با نصفه زبانی كه برایش مانده بود گفت:« غصه نخورید ، این دفعه كه رفتیم عملیات از تو كشته های دشمن یك دو جین لوازم یدكی مانند چشم و گوش و كبد و كلیه می آوریم ، یا دو سه تا عراقی چاق و چله پیدا می كنیم و می آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می كنیم تا هر كس كم و كسری داشت ، بردارد. علی ، تو به دو سه متر روده ات می رسی. اصغر ، تو سه بند انگشت دست راستت جور می شود. ابراهیم ، تو كلیه دار می شوی و احمد جان ؛ واسه تو هم یك مغز صفر كیلومتر كنار می گذاریم. شاید به كارت آمد! » همه خندیدند جز من . آخر «احمد» من بودم.

 

 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 32

وقتی سینه ی تیرخورده شهید، ضریح شش گوشه حسین(علیه السلام) می شود.

نوشته شده توسط 29ام بهمن, 1390

 

 

نمي‌دانم تا به حال به غروب خورشيد خيره شده‌ايد يا نه؟ حس خاصي به آدم دست مي‌دهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرف‌هايي مي‌زند كه اهل دل آن را به خوبي درك مي‌كنند.

من در رفتار شهدا خيلي دقت مي‌كردم. بعضي از كارهاي‌شان به ما مي‌فهماند كه ديگر ماندني نيستند. بسياري از شهدا علاقه عجيبي به تماشاي غروب خورشيد داشتند. عصرها يك گوشه كز مي‌كردند، به آفتاب خيره مي‌شدند و در سكوتي پرمعنا فرومي‌رفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند كه با رفتنش حس و حالشان عوض مي‌شد، اما نه، شهدا و دلبستگي؟!

محمد هم از قبيله خورشيد بود، با اين كه خيلي دوستش داشتم و هميشه با او شوخي مي‌كردم اما غروب وقتي يك گوشه مي‌نشست و به شفق خورشيد نگاه مي‌كرد، ديگر جرأت نزديك شدن به او را نداشتم.


 

 

اگر قسم بخورم كه نور صورت محمد را در نيمه‌شب، در تاريكي سنگر با چشمان خود ديدم باور خواهيد كرد؟ با تمام وجود يقين داشتم كه محمدم رفتني است. به خدا باور داشتم اين نوجوان نحيف و مردني! كه فقط چهارده سال و اندي بيشتر سن نداشت و با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شيرمرد عاشق و عارفي است كه تنها همين چند روز را در ميهماني دنيا مي‌گذراند.

به خودش هم گفتم: اما مي‌گفت «من لياقت شهادت را ندارم»

 


 

يك شب به من گفت كه دوست دارد مفقودالاثر شود. من از او بزرگ‌تر بودم. گفتم نه، شهادت بهتر است. چون خون شهيد و تشييع پيكر او در خيابان‌ها مي‌تواند روي عده‌اي تأثير بگذارد و…

سكوت كرد چند روزي به عمليات مانده بود. آن شب‌ها با همه شب‌ها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصفيه حساب مي‌كردند.

يك شب محمد همين‌طور كه دراز كشيده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدايي ملايم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تير درست بخورد به قلبم. همين‌جايي كه اين شعر را نوشته‌ام.«

كنجكاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاريك روشن سنگر به پيراهنش نگاه كردم، روي سينه‌اش اين بيت نوشته بود:

آن قدر غمت به جان پذيريم حسين         تا قبر تو را بغل بگيريم حسين

 


 

موقع عمليات، ما بايد از هم جدا مي‌شديم. والفجر هشت با رمز مقدس يافاطمه الزهرا سلام الله عليها آغاز شد. چند روز از عمليات گذشت. در اين مدت از فرزندان گمنام اين آب و خاك، حماسه‌هايي را ديدم كه در هيچ شاهنامه‌اي نخوانده بودم.

وقتي به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌هاي امدادگر، دلم براي محمد شور مي‌زد. پرسيدم آيا كسي نوجواني به نام محمدمصطفي‌پور (رزمنده بابلی) را ديده‌ يا نه؟ براي توضيح بيشتر گفتم روي سينه‌اش هم يك بيت شعر نوشته بود. تا اين را گفتم يكي جواب داد «آهان ديدمش برادر! او شهيد شده….» منتظر جوابي غير از اين نبودم. گفتم الحمدالله  محمد هم رفت.

دوباره پرسيدم شهادت او چطور بود؟

امدادگر گفت «تير خورد روي همان بيتي كه بر سينه‌اش نوشته بود.»

هم تعجب كردم هم خيالم راحت شد، محمد آن طور شهيد شد كه خودش دوست مي‌داشت. نشاني هم از رمز يازهرا به رسم يادبود بر پهلويش جا خوش كرده بود.

***************************************************************** 

راوی: رزمنده شمالی؛ حاج رضا دادپور

 

روح مان با یادش شاد، با ذکر صلوات

وصیت نامه شهید بقایی

نوشته شده توسط 19ام بهمن, 1390


بسم‌الله الرحمن الرحيم سلام
و درود و دعا بر امام و امت امامي كه ما بايد با تلاش و جهاد و ايثار و شهادتمان رهبري و امامت جهانيشان را عينيت بخشيم و جهاني انقلابي و اسلامي بسازيم.
انقلاب خونينمان سنگر به سنگر كفر جهاني را عقب نشانده و اين بار با رحمت خدايي «جنگ» مقدمه اي شده براي تشكيل و اتحاد جماهير اسلامي «انشاءالله» و بدانيد كه اين موضع، ايثار مي‌خواهد و خون كه پيامدش نصرالهي است كه پيروزي اسلام در اثر رنج و سعي و كوشش و زجر و ناراحتي و خون دادن است.
بله! ما هم مي‌جنگيم و تن به هيچ گونه سازشي نمي‌دهيم و با شعار هميشگي يا فتح يا شهادت مي‌جنگيم و بر سياست «نه شرقي نه غربي» سرسختانه پا مي‌فشاريم، چون معتقد به خداييم.
برادران ! خواهران! هيچگونه اندوه و حزن به دل راه ندهيد چون ميدان آزمايش است و زمان امتحان و شما برتريد، اگر مومن باشيد و از رهبر، عصاره مكتب بياموزيم كه چون كوه استوار در مقابل دشمن و چون كاه در مقابل خدا ايستاده است و ما هم در مصائب بايد همچون كوه باشيم.
خدايا ! معبودم ! اي آن كه همه چيزم به توست ! اي آن كه نه در كاغذ مي‌گنجي و نه با قلبم وصف مي‌شوي ! تار و پودم آغشته به گناه است كه فعلا ياراي صحبت ندارم و هر وقت مي‌خواهم زبان بگشايم شرمنده‌ام. با اين وضع رحمي بر من كن. مرا ببخش.
مي‌دانم كه بخشنده‌اي و مهربان. بارها فكر كرده‌ام و در نهايت به اين نتيجه رسيده‌ام كه فقط در لباس شهيد و با محتواي شهيد مي‌توانم در دادگاهت حضور يابم . به جز اين هرگز، كه شرمنده‌ام و رسوا.
خدايا ! شاكرم از اين كه تا اين حد هدايتم كردي.
خدايا ! اگر قدمي در راهت برداشتم از من بپذير.
معبودم ! مي‌دانم كه چيستي ولي در دل خانواده‌مان صبري وافر بگذار كه مي دانم بدون صبر تحمل چنين مسئله‌اي را ندارند.
خدايا ! ملتمسانه مي گويم و بارها گفته‌ام كه جگر گوشه امت - امام عزيز - خميني كبير را تا ظهور حضرت مهدي (عج) براي امت نگهدار. آمين.
خدايا ! بار پرودگارا ! آن كساني كه حافظ انقلابند حفظ و دشمنان انقلاب را نابود گردان. آمين.
خدايا به خوبي می دانم و برايم ملموس است كه بهترين را به سويت مي‌كشي و حجابشان را مي‌دري اين را در خود نمي‌بينم ولي شاید دگرگوني در درونم چنين فيضي را نصيبم كند.
خدايا ! ديگر دعايم سلامتي مجروحين و صبر به معلولين است.
و اما خانواده عزيز و پدر و مادر خوبم كه خيلي عذابتان دادم و هميشه به شما مي‌گفتم براي اسلام مي‌خواهم خدمت كنم و شما بنا به علائق مي‌گفتيد كه بالاخره از دست ما مي‌روي و اين را هميشه به شما مي‌گفتم و آخرين بار هم مي‌گويم كه من و ما و شما و همه از كس ديگريم و هر وقت امانت را بخواهد پس مي‌گيرد و كسي را دخل و تصرفي در آن نيست. به هر جهت نمي‌دانم مي‌پذيرد يا نه ولي انشاءالله مي‌پذيريد و مرا حتما مي‌بخشيد و حتما بر زبان مي‌آوريد كه تو را بخشيدم. خدا به شما صبر بدهد. صبور باشيد كه درجه و مراتب انسان صبور و صابر بسيار بالاست.
مادر ! اگر صبر كردي فاطمه زهرا (س) به تو مرحبا مي‌گويد و ملائك تو را دلداري مي‌دهند. انشاءالله
و اما برادرم حميد! در همين راه كه هستي به جمهوري اسلامي خدمت كن و پايه‌هاي جمهوري را محكم بگردان كه خدا ياري و هدايتت مي‌كند و اصلا به اين دنيا پست و بي ارزش دل مبند كه فقط اسباب آزمايش است و امتحان.
و برادر و خواهرم! شما هم قدر جمهوري اسلامي را بدانيد كه نعمت بزرگي است و كوچكترين كفران نعمت محاكمه دارد و جدا هميشه به فكر اسلام باشيد. انشاءالله مرا مي‌بخشيد. التماس دعا دارم.
و اما دوستان خوبم ! برادران و خواهران! از شما كه از من رنجيدگي داريد، مي‌خواهم كه مرا ببخشيد و اگر بدي كرده‌ام از من بگذريد. تذكرم اين است كه امام را رها نكنيد و از كليه اقوام - آشنايان، دوستان طلب بخشش مي‌كنم و اميدوارم اگر بدي كرده‌ام، ببخشند.
حتما برايم دعا كنيد. حتما دعا براي امام و براي من و براي مومنين را فراموش نكنيد.
والسلام
بنده حقير و ذليل
خدمتكار اسلام اگر خدا بخواهد
شوش دانيال
۳۰/۲/۶۰
التماس دعا
مجيد بقايي

مجید بقایی ، فرمانده قرارگاه کربلا

نوشته شده توسط 19ام بهمن, 1390

مجید بقایی در بهمن ماه سال ۱۳۳۷ در بهبهان متولد شد. پرچم قیام کربلایی مردم ایران که به اهتزاز درآمد ، مجید تنها ۵ سال داشت و نوچه های طاغوت که آن روزها در همه ی شهرهای ایران با تفاخر شلتاق می انداختند ، حتی فکرش را هم نمی کردند که این پسربچه پابرهنه که در کوچه های بهبهان خاکبازی می کند ، چند سال دیگر به بلای جان آنان و همه طاغوت پرستان تبدیل خواهد شد.

مجید باید در فکر شمع تولد برای ۲۰ سالگی خود می بود که حضرت روح الله به ایران بازگشت و او شد پروانه ی شمع وجودِ آن امام. دانشجوی ممتاز بهبهانی ، همان دم چار تکبیر زد یکسره بر هرچه که هست و لباس سفید پزشکی را با خرقه ی پاسداری از انقلابِ حزب الله عوض کرد.

بهمن ماه سال ۱۳۶۲ ، رمل های داغ «فکه» این افتخار را پیدا کردند که سکوی پرواز مجید بقایی به همراه عزیزانی چون افشردی و رضوانی باشند. مجید بقایی در زمان شهادت ، فرماندهی قرارگاه کربلا را بر عهده داشت.
امروز آنان در کنار مقتدایشان حضرت روح الله ، میهمان سفره ی اباعبدالله الحسین(صلوات الله علیه) هستند و من و شما میهمان میراث آنان در نظام مقدسی که به برکت خون صدها هزار مجید بقایی پرچم لا اله الا اللّه را بر قلل رفیع كرامت و بزرگواری به اهتزاز درآورده است. روحمان با یادش شاد

فرازهایی از توبه نامه شهید 13 ساله(علیرضا محمودی)

نوشته شده توسط 17ام بهمن, 1390
سلام به همه رهروان شهدا:

 

باغبان در باغ بود و باغ را آتش زدند…………………….باغ را در پیش چشم لاله ها آتش زدند

هست و بود مرتضی یک لاله بود آن هم بسوخت …….یعنی آنکه هر چه بود از مرتضی آتش زدند

توبه نامه زیرو بخونین خالی از لطف نیست…. منو که داغون کرد ، شمارو نمیدونم……..

 


بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :

از این که حسد کردم…
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم…
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم….
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم….
از این که مرگ را فراموش کردم….
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم….
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم…..
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم….
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند….
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم….
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم….
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم….
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم….
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم….
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند….
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود….
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری…..
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم….
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند….
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم….
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم….
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم….
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم….
از این که ” خدا می بیند ” را در همه کارهایم دخالت ندادم….

از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا … به نشنیدن زدم….

واز……

ای دوستان برای یک دیگرتان آرزوی شهادت کنین

التماس دعا …..یازهرا(س)


شرط شهید احمدی روشن برای ازدواج

نوشته شده توسط 16ام بهمن, 1390

 

یکی از دوستان شهید احمدی روشن می‌گوید که شرط ازدواج مصطفی با همسرش این بوده که اگر یک روز ازدواج کرد و خواست به لبنان برود و شهید شود همسرش جلوی او را نگیرد.

به گزارش خبرگزاری فارس، شهید مصطفی احمدی روشن متولد سال 1358 و دانش‌آموخته دانشگاه صنعتی شریف، که یکی از مدیران نیروگاه نطنز اصفهان در بخش تامین کالا و خرید تجهیزات هسته ای در بخش غنی سازی بود، هفته گذشته به طور ناجوانمردانه توسط عوامل دشمنان نظام جمهوری اسلامی ترور شد و به شهادت رسید.

پس از شهادت این دانشمند جوان نخبه، به سراغ یکی از دوستان شهید مصطفی احمدی روشن رفتیم تا درباره خصوصیات اخلاقی و علمی این شهید بیشتر بدانیم؛ این دوست شهید، با وجود اینکه وضع روحی مناسبی نداشت اما به سؤالات ما پاسخ گفت.

دوست شهید احمدی روشن در طول گفت وگوی خود با خبرنگار فارس، حتی یک لحظه هم اشک از چشمانش پاک نشد. می‌گفت: دوستی او با تمام دوستی‌های دیگر مصطفی فرق داشت و برای این گفته خود این طور استدلال کرد که همه دوستان مصطفی حز‌ب‌الهی و بسیجی بودند اما من خط و ربط سیاسی متفاوتی با مصطفی داشتم.

*مصطفی می‌دانست شهید می‌شود

وی می‌گفت مصطفی می‌دانست شهید می‌شود؛ تقریباً مصطفی هیچ وقت تهدید نشد و من به او می‌گفتم که فکر می‌کنی زرنگ هستی که تهدیدت نمی‌کنند؟ ولی مصطفی همه چیز را می‌دانست؛ مصطفی را تهدید نمی‌کردند چون آن کسی را که می‌خواهند بکشند تهدید نمی‌کنند. وقتی زنگ می‌زنند و من را تهدید می‌کنند قطعاً جایگاهم از آن کسی که می‌خواهند از بین ببرندش پایین‌تر است.

“مصطفی هر چه می‌توانست و از دستش برمی‌آمد برای هر کسی که می‌توانست کار انجام می‌داد؛ من دوست ندارم پشت سر کسی که الان نیست غلو کنم و بی‌دلیل از مصطفی تعریف نمی‌کنم. اما مصطفی واقعاً اهل خدمت به مردم بود.”

وی افزود: پیش هر کسی که بروید و در مورد مصطفی بپرسید خصوصیات اخلاقی او را می‌داند؛ حتی بچه‌های بسیج دانشگاه شریف هم به خوبی مصطفی را می‌شناسند.

شهدای دیروز شاهدان امروز

نوشته شده توسط 13ام بهمن, 1390

سید اسدالله لاجوردی

 

انّ الّذین قالوا ربّنا الله ثمِّ استقاموا تتنزل علیهم الملائکة الاّ تخافوا و لا تحزنوا و بشروا بالجنّة الّتی کنتم توعدون

هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست

در پای دوست هرکه نشد کشته مرد نیست

ناصح مورز مهر و غم درد ما مخور

ماعاشقیم و در خور ما غیر درد نیست

تهمت کش وصالم و در گرد کوی تو

جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نیست

می ریزم از دو دیده به یاد تو اشک گرم

شبها که همدمم بجز از آه سرد نیست

بر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست

ما را ز انفعال بجز روی زرد نیست

شبها به دوستان چو خوری باده یاد کن

از محتشم که یک نفسش خواب و خورد نیست

هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست

در پای دوست هرکه نشد کشته مرد نیست

ناصح مورز مهر و غم درد ما مخور

ماعاشقیم و در خور ما غیر درد نیست

تهمت کش وصالم و در گرد کوی تو

جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نیست

می ریزم از دو دیده به یاد تو اشک گرم

شبها که همدمم بجز از آه سرد نیست

بر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست

ما را ز انفعال بجز روی زرد نیست

شبها به دوستان چو خوری باده یاد کن

از محتشم که یک نفسش خواب و خورد نیست


  •