« فتنهبه ما بگوييد در اين اوضاع آشفته، وظيفه يك دانشجوي آگاه و آماده در مقابل جريانهاي سياسي مختلف چيست؟ »

خاطره ای از آیت الله قرائتی که اگر به آن یک لحظه فکر کنیم بیشتر مشکلاتمان حل خواهد شد ...

نوشته شده توسط 22ام آذر, 1395

 

یك خاطره تلخ دارم. برایتان بگویم چشمهایتان باز شود. عالمی در مشهد بود كه اگر می‌ایستاد تمام علما و مراجع پشت سرش نماز می‌خواندند. مرحوم شد به نام آیت‌الله میرزا جواد تهرانی. از اولیای خدا بود. ایشان زمان شاه به من فرمود كه شما یك چند ماهی مشهد بیا و كلاسداری را برای طلبه‌های جوان بگو. اطاعت كردیم، خانه‌ قم را اجاره دادیم، مشهد اجاره كردیم، اسباب‌كشی، رفتیم با امام رضا(ع) یك قرارداد ببندیم.

طوری نیست. گفتیم: یا امام رضا(ع) ما چند ماه اینجا می‌مانیم سخنرانی می‌كنیم از هیچ‌كس هم پول نمی‌گیریم. تو هم امام رضا هستی از خدا بخواه من صد در صد مخلص باشم. حرف‌هایمان را با امام رضا(ع) زدیم و كلاس‌ها شروع شد. انواع كلاس‌ها چند ماه، یكی از این كلاس‌ها شلوغ بود، در مسجد هم تنگ بود، بعد از جلسه وقتی داشتیم می‌رفتیم، مثل ته قیف در تنگ بود. ما هم قاطی جمعیت می‌رفتیم.

یك نفر رویش را عقب كرد و من را دید ولی محل نگذاشت. ببین چنین كرد. بعد چنین كرد. من یك چیزی‌ام شد گفتم: یا نگاه نكن، یا اگر دیدی من پشت سر تو هستم بگو: حاج آقا ببخشید، بفرما جلو! یك چیزی بگو. یعنی قشنگ چنین كرد و بعد هم اینطور كرد. تا یك چیزی‌ام شد فهمیدم اخلاص نیست.

چون قرآن می‌گوید: علامت اخلاص این است كه نه پول بخواهد نه تشكر. من از اینها پول نمی‌گرفتم، اما توقع بفرما جلو، حاج آقا ببخشید، چیزی، می‌خواستم بگوید. ما دیدیم اِ… خودمان را از جمعیت كنار كشیدیم و كنار مسجد نشستیم و یك خرده فكر كردیم و گفتم: بله، با خدا كه نمی‌شود شوخی كرد. حضرت عباسی در دلم این بود كه اینها از من تشكر كنند و نكردند در ذوقم خورد.

خانه‌ آیت الله میرزا جواد آقا رفتم. گفتم: آقا شما یادتان هست به من فرمودید بیایم مشهد كلاس بگذارم؟ آمدم و كلاس گذاشتم و چند ماه گذشت با امام رضا(ع) هم یك چنین حرف‌هایی رفتیم زدیم، چند ماه گذشته هم عمر ما رفت، هم پول نگرفتیم و هم اخلاص نداریم.

«خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَة» (حج/11) تا این را به ایشان گفتیم، قصه را هم گفتم كه كنار در به من تعارف نكردند یك چیزی‌ام شد. ایشان به گریه زد. یك گریه‌ای كرد. به حدی صدایش بلند شد، با ناله گریه می‌كرد. پیرمرد هشتاد ساله كمر خمیده، اشك‌ها روی ریشش می‌آمد و از ریشش به لباسش می‌چكید. دیدیم عجب حال این پیرمرد به هم خورد. گفتم: آقا گریه نكنید من گناهم دو تا شد!

صفحات: 1·

نظر از: [عضو] 
12059m
1395/09/24 @ 10:12


فرم در حال بارگذاری ...


  •