« پسرم قرار بود عصای پیریم باشی بابا... | دنيا در سراشيبى زوال » |
انس با خدا
نوشته شده توسط12059m 2ام دی, 1391
مي گويند آن گاه که يوسف در زندان بود، مردي به او گفت: تو را دوست دارم. يوسف گفت: اي جوان مرد! دوستي تو به چه کار من آيد؟ از اين دوستي مرا به بلا افکني و خود نيز بلا بيني! پدرم يعقوب، مرا دوست داشت و بر سر اين دوستي، او بينايي اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زليخا ادعاي دوستي من کرد و به سرزنش مصريان دچار شد و من مدت ها زنداني شدم. اينک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بيني و نه دردسر بيافريني
فرم در حال بارگذاری ...