« دلم هوای تو کرده | آب به قصد رفع عطش » |
ترس از گناه
نوشته شده توسط12059m 5ام مرداد, 1392
بر شيطانهاي شرق وغرب و اسرائيل جنايتكار بشوريد و دست اين خون آشامان را از كشورهاي اسلامي كوتاه كنيد. شهيد حسين معصومي
تازه وارد دانشکده نيروي هوايي شده بود.يه روز بهم زنگ زد و گفت: هر طور شده بيا تهران.نگران شدم.فوراً خودم رو رسوندم تهران و رفتم پيشش.گفتم: چي شده عباس؟گفت: شما مسئول آسايشگاه ما رو مي شناسي؟برو راضيش کن خوابگاه من رو از طبقه دوم به طبقه اول انتقال بده.
پرسيدم: قضيه چيه؟گفت: راستش آسايشگاه ما به آسايشگاه خانوم ها ديد داره،نمي خوام به گناه بيافتم.رفتم قضيه رو به مسئول آسايشگاه گفتم.او هم خنديد و گفت: طبقه ي دوم کلي طرفدار داره.اما باشه ، به خاطر شما ميارمش پايين
خاطره اي از زندگي شهيد عباس بابايي- راوي: شوهر خواهر شهيد
فرم در حال بارگذاری ...