« نظر در رخسار على عليه السلام | داستان زیبای حضور » |
مناظره حضرت رضا عليه السلام با مرد ناصبی
نوشته شده توسط12059m 4ام آذر, 1394مناظره حضرت رضا عليه السلام با مرد ناصبى بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مناسب ديدم در خاتمه اين فراز براى تكميل آنچه ذكر شد جريان اعتراض يكى از مخالفين را با حضرت رضا عليه السلام بطور اختصار ذكر كنم . محد بن فضل هاشمى گويد: بعد از وفات موسى بن جعفر عليه السلام به مدينه آمدم ، خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم ، به عنوان امام بر حضرت سلام كردم . آنچه نزد من بود (از امانات مردم ) به ايشان دادم و گفتم : من مى خواهم به بصره بروم و ميدانى كه خبر رحلت موسى بن جعفر به آنها رسيده است و آنها به شدت اختلاف دارند، مطمئن هستم كه از من در مورد ادله امامت سؤ ال مى كنند، اى كاش چيزى از آن (معجزات ) را به من نشان دهى ؟ حضرت رضا عليه السلام فرمود: اين مساءله بر من پوشيده نيست ، به دوستان ما در بصره و غير بصره برسان كه من نزد آنها خواهم آمد. ولا قوة الا بالله ، آنگاه تمامى آنچه از پيامبر صلى الله عليه وآله نزد امامان مى باشد كه عبارت است از لباس و چوبدستى و اسلحه و ديگر اشياء، به من نشان داد. عرض كردم : شما كى مى آييد؟ حضرت فرمود: وقتى به بصره رسيدى ، سه روز بعد من به بصره خواهم آمد انشاء الله تعالى . محمد بن فضل به بصره آمد و خبر آمدن حضرت رضا عليه السلام را به مردم داد و اينكه حضرت سه روز ديگر وارد مى شود. در اين ميان مرد ناصبى بنام عمربن هذاب كه خود را زاهد معرفى مى كرد، حضرت را تحقير نموده و گفت : او جوانى است كه اگر مسائل مشكل از او سؤ ال شود شايد درمانده و متحير شود. حضرت رضا عليه السلام بر سر موعد، سه روز بعد از آمدن من ، به بصره آمد و دستور داد تا رئيس نصارى و راءس الجالوت عالم يهود را همراه با همين عمربن هذاب براى مناظره بياورند. مجلسى آراستند كه از شيعه و زيديه و يهود و نصارى پر بود، وقتى مجلس آماده شد حضرت رضا عليه السلام وارد شده پس از سلام فرمود: منم على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب و پسر پيامبر صلى الله عليه و آله . من امروز صبح نماز را در مدينه با والى خواندم و او پس از نماز، نامه اى از خليفه به من داد و قرار شد بيايد به منزل من و جواب نامه را در حضور من بنويسد و انشاءالله امروز عصر مى روم و به قرار خود عمل مى كنم . سپس فرمود: شما را جمع كردم تا اشكالها و سؤ الهاى خود را از من بپرسيد و من پاسخ دهم ، از علائم نبوت و امامت كه آنها را جز نزد ما اهل البيت عليهما السلام نخواهيد يافت . هر كه مى خواهد سؤ ال كند كه من آماده شنيدن و دادن جواب هستم . حاضرين گفتند: اى پسر پيامبر با اين دليل ديگر دليلى نمى خواهيم و شما نزد ما راستگويى و خواستند بلند شوند. حضرت فرمود: متفرق نشويد. من شما را جمع كردم تا هر چه از آثار نبوت و نشانه هاى امامت كه جز نزد ما خانواده نخواهيد يافت بپرسيد. زودتر از همه آن مرد ناصبى عمر بن هذاب سخن را آغاز كرده و گفت : محمد بن فضل هاشمى از شما سخنانى نقل مى كند كه عقل ما آنرا نمى پذيرد و قبول نمى كنيم . حضرت فرمود: چه سخنانى ؟ گفت : شما مى گوئيد: من هر چه خداوند بر پيامبر اكرم (ص ) فرستاده مى دانم و به جميع زبانها و لغتها آگاهم . حضرت فرمود: آرى چنين است ، هر چه مى خواهيد بپرسيد. عمر بن هذاب گفت : اولا همين آگاهى و علم خود را به لغات (زبانهاى گوناگون ) ثابت كنيد، در مجلس ما افراد رومى و هندى و فارسى هستند، با آنها به زبان خودشان صحبت كنيد. حضرت فرمود: بسم الله ، هر كدام به زبان خود صحبت كند تا جوابش را به زبان خودش بشنود، آنگاه حضرت با زبان هر كدام با آنها صحبت كرد به گونه اى كه اهل مجلس حيران شده و همگى اقرار كردند كه حضرت بهتر از آنها به زبان آنها صحبت مى كند. آنگاه به آن مرد ناصبى فرمود: اكنون به تو خبر ميدهم كه در اين روزها به خون يكى از بستگان مبتلا شده و مرتكب قتل مى شوى . مرد ناصبى گفت : اين خبر را از شما باور نمى كنم چون علم غيب مخصوص خداوند است . حضرت فرمود: آيا خداوند نفرموده : است : ((عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول ؛ خداوند آگاه به غيب است و او هيچكس را بر غيب آگاه نمى كند مگر كسى كه بپسندد چون پيامبر.)) بدان كه پيامبر اكرم (ص ) مورد رضاى خداست و ما هم وارثهاى او مى باشيم ، كه نسبت به وقايع گذشته و آينده تا قيامت آگاه هستيم . من آنچه به تو خبر دادم تا پنج روز ديگر واقع خواهد شد. اگر چنين نشد من دروغگو و افترا زننده هستم و اگر واقعيت داشت بدان كه تو بر خدا و رسول او انكار كرده اى . و علامت ديگر آنكه به زودى مبتلا به كورى مى شوى و هيچ چيز نمى بينى ، نه كوهى ، نه دشتى ، و اين خبر تا چند روز انجام مى شود، و همچنين قسم دروغى خواهى خورد و به مرض برص مبتلا مى گردى . محمد بن فضل و عده اى ديگر گفتند: به خدا قسم هر چه حضرت رضا عليه السلام فرموده بود در آن ماه به او رسيد و مبتلا به قتل و كورى و برص شد. به او گفتند: حضرت رضا راست گفت يا دروغ ؟ پاسخ داد: به خدا سوگند همان وقت كه حضرت خبر داد مى دانستم كه واقعيت خواهد داشت ولى من مقاومت و لجبازى مى كردم .(39) پيشگوئيهاى اميرالمؤمنين عليه السلام از حوادث آينده كه در زمان حضرت به وقوع پيوسته است از نسل شما تا قيامت كسى به خلافت نخواهد رسيد بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ از جمله پيشگوئيهاى اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد ابوبكر و عمر اين بود كه فرمود: بخدا سوگند هيچيك از نسل شما تا قيامت به حكومت نخواهد رسيد (خلافت را عهده دار) نمى شود.(40) مؤ لف گويد: اين جمله را حضرت على عليه السلام در هنگامى كه حضرت را بعد از پيامبر اكرم (ص ) با زور به مسجد آورده و شمشير بر سر او نگهداشته بودند تا براى ابوبكر بيعت بگيرند بيان فرمود، و اينك مناسب است برخى از آن جريان در اين مقام ذكر شود، وقتى حضرت على عليه السلام مشاهده نمود كه مردم او را رها كرده ، اطراف ابوبكر را گرفته اند، در خانه نشست ، عمر به ابوبكر گفت : چرا نمى فرستيد على بيايد و بيعت كند؟ همه بيعت كرده اند جز او و آن چهار نفر (سلمان ، ابوذر، مقداد و زبير) ابوبكر از عمر دل نازكتر و نرمتر و دورانديش تر بود ولى آن ديگرى (عمر) خشن تر و سنگدلتر و ستمكارتر بود، ابوبكر به عمر گفت : كه را بفرستيم ؟ عمر گفت : قنفذ را بفرست و او مردى از قبيله بنى تيم و از آزاد شده هاى مكه و انسانى سخت و سنگدل بود. قنفذ را با عده اى فرستاد تا اينكه به در خانه على عليه السلام آمده ولى حضرت به آنها اجازه نداد، ياران قنفذ نزد ابوبكر و عمر كه در مسجد بودند و مردم اطراف آنها قرار داشتند آمده گفتند: على بما اجازه نداد، عمر گفت : اگر اجازه داد وارد شويد وگرنه بى اجازه اين كار را انجام دهيد!! تهاجم دشمنان و استقامت دختر پيامبر (ص ) بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ آنها به كنار خانه آمدند و اجازه ورود خواستند، حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: نمى گذارم بى اجازه وارد خانه ام شويد، همگى آنها (حيا كردند و) برگشتند، اما قنفذ ايستاد، تا آن عده به عمر گفتند: فاطمه چنين مى گويد و نمى گذارد بى اجازه وارد شويم ، عمر در خشم شد و گفت : ما را با زنها چه كار؟ سپس به عده اى كه اطراف او بودند دستور داد تا هيزم برداشتند، خودش نيز هيزمى برداشت و آنرا اطراف خانه على عليه السلام قرار دادند در حاليكه در خانه ، على فاطمه و دو پسر او بودند، عمر صدا زد به گونه اى كه به گوش حضرت على عليه السلام رسيد: به خدا سوگند يا بيرون مى آئى و با خليفه پيامبر! بيعت مى كنى وگرنه خانه ات را به آتش مى كشم ، سپس خودش كه از هيبت حضرت على عليه السلام آگاه بود و مى ترسيد كه على عليه السلام با شمشير بيرون آيد به پيش ابوبكر برگشت ولى به قنفذ گفت : اگر خارج نشد، به زور وارد شو، اگر امتناع كرد خانه را بر آنها آتش برن . قنفذ و ياران او با زور وارد شدند، على عليه السلام خواست شمشير خود را بردارد، مانع شدند شمشير برخى از افراد را برداشت ، انبوه جمعيت بر او ريختند و مانع شدند.
سيد محمد نجفى يزدى
فرم در حال بارگذاری ...