« اخلاص،اخلاص،اخلاص | صیاد دلها » |
مین و پای مرتضی
نوشته شده توسط12059m 21ام فروردین, 1392سعید قاسمی روزی را به خاطر می آورد که به همراه تعدادی از بسیجی های لشگر 27 محمد رسول الله به فکه می رفتند:
فروردین 71، با تعدادی از رفقا برای تبریک عید به منزل شهید «محمد راحت» رفتیم. محمد راحت از بچه های لشکر حضرت رسول بود که در مرحله ی مقدماتی عملیات والفجر یک به شهادت رسیده و جنازه اش تا آن زمان مفقود الاثر مانده بود. میان صحبت ها همسرشان کتاب «رمل های تشنه» را نشانمان داد و پرسید که خوانده ایمش یا نه. و این که طبق صحبت های نویسنده ی کتاب، جنازه شهید راحت باید در خاک خودمان باشد، و اگر این طور است آیا می شود جست و جو کرد و جنازه را آورد، یا اصلا اثری از آن نمانده… و صحبت هایی از این قبیل. البته ما قبلا هم به فکه رفته بودیم، اما چندان جدی نبود. حرف ایشان دوستان را برای یک سفر متفاوت و جدی تر ترغیب کرد.
اردیبهشت همان سال بود که برای سفر مهیا شدیم. تعدادی از بچه های نیروی هوایی سپاه، از جمله مرتضی شعبانی هم همراهمان شدند. او با یک دوربین به قول خودش درب و داغان آمد.
فکه را بعد از ده سال می دیدیم. تجهیزات بچه ها، سنگر ها، موانع و همین طور پیکر های مطهر شهدا این جا و آنجا به چشم می خورد. در این سفر، دویست و هفتاد شهید شناسایی شدند که جز شهید «ضعیف» و شهید «خسرو انور»، ما تلاش خاصی برای پیدا کردنشان نکریدم. همه روی زمین و جلوی چشم بودند.
مرتضی شعبانی دو سه ساعتی از ماجرای تفحص تصویر گرفت. او خود فیلم را مونتاژ کرد در مورد آن فیلم خود این چنین گفت:
اسمش را گذاشتیم «تفحص». بیست دقیقه ای می شد و این شد اولین فیلم تفحص که حدود ده دقیقه اش را هم تلویزیون پخش کرد. این فیلم را حاجی(سید مرتضی آوینی) ندید تا این که روایت فتح مجدداً در ساختمان فعلی پا گرفت. کل مجموعه روایت فتح، یک نمازخانه بود با دو اتاق کوچک. یک ماشین لندکروز هم داشتیم که از بقایای زمان جنگ بود. قبل از ماجرای سفر به خرمشهر و ساخت «شهری در آسمان» بود که یک روز در حوزه ی هنری، فیلم تفحص را نشان حاجی دادیم. اشتباه نکنم آبان ماه بود. حاجی خیلی متاثر شد و سوالات زیادی هم پرسید. این موضوع در ذهن حاجی ماند تا عید سال 72 که آقا مرتضی اصرار کرد که به سمت فکه برویم.
آن سال، لشکر 27 ده پانزده تایی اتوبوس را به صورت یک کاروان به جنوب می برد. آن سال ها کم کم داشت قصه ی بازدید از مناطق جنگی هم پا می گرفت. ما با دو اکیپ از پادگان امام حسن (ع) با این ها همراه شدیم. از همان ابتدای حرکت هم شروع کردیم به مصاحبه و تصویر برداری. راه افتادیم به سمت فکه. بین بچه های روایت، این سفر به «سفر اول فکه» معروف شد.
رمضانی جزئیات را به خاطر نمی آورد. دریغای آن روزها با او همراه است اگر می دانست آن روزها که سپری می شد آخرین روزهای سید مرتضی است حتما بهتر او را می دید اما از آن زمان اینگونه سخن گفت:
چهار پنج روزی آن جا بودیم. هر روز صبح تا غروب می رفتیم فکه و مصاحبه می گرفتیم. شب هم می آمدیم بر قازه برای خواب و استراحت. بچه هاخاطره های عجیب و زیبایی تعریف می کردند و پیدا بود که حاجی خیلی متاثر و امیدوار شده است. متن «انفجار اطلاعات» را هم همان جا نوشت. روز آخر چند تایی عکس هم برای یادگاری گرفتیم. از جمله آن عکس معروف حاجی که خیلی هم از روش چاپ شده، شعبانی چند تایی عکس گرفت که بیشتر دسته جمعی بود. بعد رو کرد به حاجی که «آقا مرتضی، بگذار یک عکس تکی هم از شما بگیرم.» ما با روحیه ی حاجی آشنا بودیم. یا اجازه نمی داد ازش عکس تکی بگیرند یا ادایی در می آورد که عکس خراب می شد. ولی آن روز بلند شد. لباس هاش را تکاند و صاف و مرتب کرد،
خندید و گفت «شعبانی! حجله ای بگیر». مرتضی هم دو تا عکس گرفت؛ یکی عمودی و یکی هم افقی.شد همان عکس هایی که برای حجله اش استفاده کردند.
کمی بعد، هشت یا نه شب بود که راه افتادیم برای برگشتن. شب چهاردهم فروردین تهران بودیم. حاجی کلا از سفر راضی بود، و یک بار شنیدم که به یکی از بچه ها می گفت «از فکه برنامه ای عاشورایی درست می کنم!»
در نمازخانه ی روایت فتح نشسته بودیم. بعد از نماز مغرب و عشا بود که دقیقا یادم هست حاجی رو کرد به بختیاری و گفت « فکه یک روز دیگه کار داره، حالا که این طور شد، بچه ها را جمع کن برگردیم منطقه.» ما تعجب کرده بودیم که حاجی چرا نظرش به این سرعت تغییر کرده و کار را نا تمام می داند. خلاصه اصغر یک تعدادی از بچه ها را خبر کرد. ده، دوازده نفری می شدند که روز چهارشنبه، هجدهم فروردین برای حرکت دوباره توی نمازخانه ی روایت جمع شدند. همان گروه قبلی بودند با دو سه نفر دیگر. از جمله حاج سعید قاسمی و شهید محمد سعید یزدان پرست که همراه حاج سعید آمده بود و ما تا آن روز این بزرگوار را ندیده بودیم، کم حرف بودند، چهره ی نورانی و بشاشی هم داشتند. به قول بروبچه های جبهه، چهره شان نور بالا می زد.
سعید قاسمی یزدان پرست را می شناخت؛ محمد سعید یزدان پرست سی و هفت ماه از جبهه اش را در کردستان گذرانده بود. وقتی سعید قاسمی از آن سفر که به جست و جوی محمد راحت رفته بودند باز آمد و عکس ها و فیلم ها را نشان دوستش داد، در قبال نگاه های مشتاق و اصرار این رفیق عزیز خود، قولی هم داد «باشد. سفر بعدی اگر پیش آمد، خبرت می کنم.» و حالا سفر موعود فرا رسیده بود. بچه ها این میهمان تازه را نمی شناختند. همه برای مصاحبه می آمدند. اما او؟ سعید قاسمی معرفیش کرد و توضیحاتی داد.
شعبانی آن سفر به یادماندنی را روایت می کند:
داخل یک سنگر سوله ای شکل مستقر شدیم. با بچه های تفحص یک جا بودیم. آن جا تا فکه یک ساعتی راه است. یادم نیست ناهار خوردیم یا نه که باران تندی شروع به باریدن کرد. از آن باران های منطقه ی خوزستان که معروف است و سیل راه می اندازد. سنگر را آب گرفت و هر چه را داشتیم خیس کرد. پتوها، قند و چایی، وسایل، حاج قاسم به کمک بچه ها، با یک سطل آب ها را بیرون ریختند و سایل را هم آوردند بیرون و مشغول خشک کردنشان بودیم که هوا دوباره آفتابی شد. هنوز البته لکه های ابر توی آسمان بود. حاجی گفت برویم منطقه. هنوز تا تاریک شدن هوا وقت داریم. راه افتادیم سمت پاسگاه رشیدیه. آن روز حاج سعید و حاج قاسم خاطره هایی گفتند که ضبط کرده ایم و فیلمشان هست. کانال کمیل محور حرفهای آن روز بود. تو راه برگشت. بچه ها سرود «کجایید ای شهیدان خدایی» را خواندند که رمضانی آخر یکی از نوارها ضبط کرد. وقتی نوار را عقب کشید و برای حاجی گذاشت، خوشش آمده بود. گفت «یادتان باشد فردا بگوییم بچه هابخوانند که مفصل تر ضبط کنیم.»
فردای آن روز، کمی بعد از نماز صبح به سمت منطقه حرکت کردیم. صبحانه را توی ماشین خوردیم. حاجی نان و پنیر را خودش لقمه می کرد و دست بچه ها می داد. خاطرم هستم که صبح جمعه بود: بیستم فروردین. هدف آن روزمان قتلگاه بود. جایی که در عملیات والفجر یک. شهدا و بچه های مجروح را آن جا گذاشته بودند تا سر فرصت به عقب منتقل کنند و این فرصت پیش نیامده بود و همه مظلومانه همان جا مانده بودند. بچه ها قرار بود خاطرات و ماجراهای این مکان را تعریف کنند و حاجی اصرار داشت که حتما آنجا را پیدا کنیم تا مصاحبه ها همان جا ضبط شود. خیلی راه نیامده بودیم که بین بچه ها اختلاف شد؛ سر این که قتلگاه کدام طرف است. ناچار دو گروه شدیم و همان طور که پیش می رفتیم، فاصله مان هم از هم بیشتر و بیشتر می شد. اما هنوز گروه بچه ها را می دیدیم و صدایشان را می شنیدیم. رسیدیم جایی که معبر تمام شد. همین جا بود که بین ما و بختیاری و صابری فاصله افتاد. اصغر، گرگی نشسته بود و داشت از یک لنگه پوتین عکس می گرفت و یوسف هم کنارش ایستاده بود. خیلی آهسته راه می رفتیم. حاجی اعتراض کرد که چرا تندتر نمی رویم. حاج سعید گفت: «میدان مین است، باید طمأنینه کرد.» بچه ها تقریبا پا جای پای هم می گذاشتند. دو طرفمان ادوات و تجهیزات رزمنده ها بعد از قریب ده سال هنوز روی زمین پراکنده باقی مانده بود. چند بار اصرار کردم که از لباس ها و پوتین های بچه ها که روی زمین افتاده بود تصویر بگیرم که حاجی می گفت «بریم زودتر به قتلگاه برسیم»
جز یک جا که ستون را نگه داشت و خواست که از راه رفتن بچه ها فیلم بگیرم. کمی از قدم برداشتن حاج سعید و یکی دیگر از بچه ها تصویر گرفتم.
چند ثانیه ای هم از یک گلوله ی آر پی جی که روی رمل ها افتاده بود و کاملا زنگ زده بود، بعد دوربین را چرخاندم سمت شفیعی ها که داشت لای بوته ها را جست و جو می کرد که یک ره با صدای زیاد انفجار روی زمین افتادیم.
از میان حدود سی نوع مینی که در قتلگاه فکه باقی مانده است سید مرتضی پا بر مین و المری گذاشت.
جز حجت اله معارف وند که در ابتدای ستون حرکت می کرد و نیز بختیاری و صابری که چند متری از جمع فاصله داشتند، کسی از ترکش ها بی نصیب نماند.
اصغر بختیاری خود را به جمع رساند و وقتی گرد و غبار حاصل از انفجار فرو نشست، اولین عکسش را گرفت:
متوجه نبودم دارم چه می کنم. حالا هم وقتی عکس های آن روز را نگاه می کنی،
می بینی که وضوح لازم را ندارند.
عکس می گرفتم و جلو می رفتم. در همین حین صدای حاجی را می شنیدم که به مرتضی می گفت: «شعبانی! فیلم بگیر.» بچه ها اغلب ترکش خورده بودند،
اما وضع حاجی و یزدان پرست از همه بدتر بود. مین بین آنها منفجر شده بود و از زیر زانوها تا قفسه سینه شان به شدت مجروح شده بود. پای چپ حاجی هم از بین پاشنه و زانو قطع شده بود و به پوستی بند بود.
چهار پنج تایی عکس گرفته بود که دیدم دیگر نمی توانم. دوربین را دادم دست شعبانی. که او هم چند تایی عکس از آن صحنه ها گرفت. بچه ها از هر چه دم دستشان بود، از چفیه گرفته تا کمربند، استفاده کردند تا جلوی خون ریزی یزدان پرست و حاجی را بگیرند. حتی زیر پیراهن هامان را هم از تن در آوردیم. یزدان پرست از هوش برود، زیر لب ذکر می گفت. دوباری هم بیشتر صحبت نکرد و هر بار هم کمتر از چند کلمه. بار اول موقعی بود که حاج سعید می خواست ترکشی را که گوشه ی چشمش فرو رفته بود در بیاورد که گفت «طوری نیست، بگذارید سر جایش باشد.» اما سعید قاسمی اعتنا نکرد و با دست ترکش را بیرون کشید. مرتبه ی بعد هم از بچه ها خواست کمی جابه جایش کنند، چون به پهلو افتاده بود. گفت که خسته شده.
حالا بچه های ستون دوم که صدای داد و فریاد ما را شنیده بودند به ما ملحق شدند. حاج قاسم گفت که چهار تا نبشی بیاریم. سریع چهار تا نبشی از توی رمل در آوردیم. همان ها که سیم خاردار را روش می اندازند. و بعد با اورکت ها و چند تا چفیه، مثلا دو تا برانکارد درست کردیم.
همه ی این کارها ظرف چند دقیقه انجام شد. یزدان پرست و حاجی را روی برانکاردها گذاشتیم. یزدان پرست دیگر از هوش رفته بود، اما تا آمدیم حاجی را از جایش بلند کنیم. اعتراض کرد که «من را همین جا بگذرید بمونم. می خواهم همین جا شهید بشم.» هنوز به مخیله ی هیچ کداممان نمی گذشت که شهادتی در کار باشد. معارف وند که تو حال خودش نبود،با ناراحتی به حاجی رو کرد که «آقا سید بگذارید کارمان را بکنیم. هر جا مقدر است شهید بشی، شهید می شی.»
چهار نفر برانکارد حاجی و چهار نفر دیگه از جمع ده دوازده نفریمان برانکارد یزدان پرست را بلند کردیم و راه افتادیم. هر چند وقت یک بار، فرصت می شد و کنار برانکارد حاجی قرار می گرفتم. می دیدم زیر سرش خالی است. به واسطه ی حرکت بچه ها و ضعفی که داشت کم کم غلبه می کرد. سرش آرام آرام به عقب متمایل می شد. لحظه های آخر قبل از این که حاجی کلا توی اغما برود. متوجه ذکر هایی بودم که مدام زیر لب تکرار می کرد؛ یا زهرا می گفت. سه بار دعای «اللهم اجعل مماتی شهادة فی سبیلک» را خوانده و بار آخر بود که از روی برانکارد به حالت نیم خیز، بلند شد و گفت: «خدایا گناهانم را ببخش و شهیدم کن.» این آخرین حرفش بود. بعد روی برانکارد افتاد و بی هوش شد.
از میدان مین که بیرون آمدیم. بچه ها، حاجی و یزدان پرست را روی زمین گذاشتند.پریدم داخل ماشین با دو سه تا لگد صندلی را شکستم. شد عین تخت. حاجی و یزدان پرست را روش خواباندیم. حشمت هم سریع نشست پشت فرمان و یک گاز حرکت کردیم سمت بیمارستان. تا بیمارستان یک ساعتی راه بود. توی راه حاج قاسم دهقان سرش را مدام می گذاشت روی سینه ی حاجی و می گفت که هنوز قلبش می زند. تو را به خدا دعا کنید. حمد بخوانید، عجله کنید و از روی امید روایتی را به خاطرشان می آورد: اگر سوره ی حمد را از روی یقین هفت مرتبه خواندید و مرده ای زنده شد متعجب نباشید. حاج قاسم دهقان امید داشت سید مرتضی را یک بار دیگر در شهر ببیند، اما سید داشت آرام آرام از جمعشان فاصله می گرفت.
در فکه کاری ناتمام داشت که می باید انجامش می داد. صدای بچه های گردان کمیل را می شنید که همت را صدا می زدند «حاجی، سلام ما را به امام برسان. بگو عاشورایی جنگیدیم.» و گریه ی همت را که ملتمسانه سوگندشان می داد « تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید، حرف بزنید.»
کریم نجوا را می دید که از کنار بچه ها می دوید و می خندید: «بچه ها! دیر و زود دارده، اما سوخت و سوز نداره»…. یکی می افتاد، یکی بلند می شد. یک آب می خواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود، فریاد عطش کران تا کران را در بر می گیرد… و سید داشت برنامه ی عاشوراییش را می ساخت.
فرم در حال بارگذاری ...