« جمعه یعنی ... | عیب گویی همسر با شوخی » |
کار گروهی
نوشته شده توسط12059m 18ام مهر, 1392كار گروهي
باران به شدت میبارید و مرد در حالی که ماشین خود را در جاده پیش میراند، ناگهان تعادل اتومبیلش بهم خورد و از نردههای کنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از خوش شانسی، ماشین صدمهای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی کرد، نتوانست آن را از گل بیرون بکشد. به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید و در زد. کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرامی آمد و در را باز کرد. راننده ماجرا را شرح داد و از او درخواست کمک کرد. پیرمرد گفت: ممکن است کاری از دستش بر نیاد اما اضافه کرد که، «بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات به کنه.» با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز اَفسار یک قاطر پیر را گرفت و با زور آن را بیرون کشید. به محض اینکه راننده شکل و قیافه قاطر را دید باورش نشد که این حیوان پیر و نحیف بتواند کمکش کند، اما چه میشد کرد، در آن شرایط سخت به امتحانش میارزید. با هم به کنار جاده رسیدند و کشاورز طناب را به اتومبیل بست و یک سر دیگر آن را محکم دور شانههای فردریک یا همان قاطر بست و سپس با زدن ضربه، پشت قاطر داد زد: «یالا، پل، فردریک، هری، تام، فردریک، تام، هری، پل… یالا سعی تون رو بکنین… آهان فقط یک کم دیگه، یه کم دیگه… خوبه تونستین».
راننده با ناباوری دید که قاطر پیر موفق شد، اتومبیل را از گل بیرون بکشد. با خوشحالی و تعجب از کشاورز تشکر کرد و هنگام خداحافظی از او پرسید: «هنوز هم نمیتوانم باور کنم که این حیوان پیر توانسته باشه، حتماً هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است، نکنه یه جادوئی در کاره.»کشاورز پاسخ داد: «ببین عزیزم، جادوئی در کار نیست. آن کار را انجام دادم که این حیوان باور کند، عضو یه گروه است و در حال انجام یک کار تیمی است، آخه میدونی قاطر من کوره!»
فرم در حال بارگذاری ...