با اتحاد کلمه، باید جلوی دشمنان ایستاد
نوشته شده توسط12059m 3ام اسفند, 1390میلاد شعف آفرین موعود پرور یازدهمین مهتر آفریدگان، حضرت امام حسن عسکری،
نوشته شده توسط12059m 3ام اسفند, 1390قدم بر چشم های زمین نهاده ای و جهان روشن شد.
صفا آورده ای به ماتمکده دل دنیا!
روشنایی آوردی به شب های بی ستاره اهالی!
ای ستاره دنباله دار! عشق، امروز،
در سایبان مهربانی تو منزل می کند.
ولادت خجسته پیشوای خورشید پرور آسمان انتظار، امام حسن عسکریعلیه السلام مبارک باد.
بهلول
نوشته شده توسط12059m 29ام بهمن, 1390در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.
زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم.
وقتی سینه ی تیرخورده شهید، ضریح شش گوشه حسین(علیه السلام) می شود.
نوشته شده توسط12059m 29ام بهمن, 1390
نميدانم تا به حال به غروب خورشيد خيره شدهايد يا نه؟ حس خاصي به آدم دست ميدهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرفهايي ميزند كه اهل دل آن را به خوبي درك ميكنند.
من در رفتار شهدا خيلي دقت ميكردم. بعضي از كارهايشان به ما ميفهماند كه ديگر ماندني نيستند. بسياري از شهدا علاقه عجيبي به تماشاي غروب خورشيد داشتند. عصرها يك گوشه كز ميكردند، به آفتاب خيره ميشدند و در سكوتي پرمعنا فروميرفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند كه با رفتنش حس و حالشان عوض ميشد، اما نه، شهدا و دلبستگي؟!
محمد هم از قبيله خورشيد بود، با اين كه خيلي دوستش داشتم و هميشه با او شوخي ميكردم اما غروب وقتي يك گوشه مينشست و به شفق خورشيد نگاه ميكرد، ديگر جرأت نزديك شدن به او را نداشتم.
اگر قسم بخورم كه نور صورت محمد را در نيمهشب، در تاريكي سنگر با چشمان خود ديدم باور خواهيد كرد؟ با تمام وجود يقين داشتم كه محمدم رفتني است. به خدا باور داشتم اين نوجوان نحيف و مردني! كه فقط چهارده سال و اندي بيشتر سن نداشت و با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شيرمرد عاشق و عارفي است كه تنها همين چند روز را در ميهماني دنيا ميگذراند.
به خودش هم گفتم: اما ميگفت «من لياقت شهادت را ندارم»
يك شب به من گفت كه دوست دارد مفقودالاثر شود. من از او بزرگتر بودم. گفتم نه، شهادت بهتر است. چون خون شهيد و تشييع پيكر او در خيابانها ميتواند روي عدهاي تأثير بگذارد و…
سكوت كرد چند روزي به عمليات مانده بود. آن شبها با همه شبها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصفيه حساب ميكردند.
يك شب محمد همينطور كه دراز كشيده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدايي ملايم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تير درست بخورد به قلبم. همينجايي كه اين شعر را نوشتهام.«
كنجكاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاريك روشن سنگر به پيراهنش نگاه كردم، روي سينهاش اين بيت نوشته بود:
آن قدر غمت به جان پذيريم حسين تا قبر تو را بغل بگيريم حسين
موقع عمليات، ما بايد از هم جدا ميشديم. والفجر هشت با رمز مقدس يافاطمه الزهرا سلام الله عليها آغاز شد. چند روز از عمليات گذشت. در اين مدت از فرزندان گمنام اين آب و خاك، حماسههايي را ديدم كه در هيچ شاهنامهاي نخوانده بودم.
وقتي به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچههاي امدادگر، دلم براي محمد شور ميزد. پرسيدم آيا كسي نوجواني به نام محمدمصطفيپور (رزمنده بابلی) را ديده يا نه؟ براي توضيح بيشتر گفتم روي سينهاش هم يك بيت شعر نوشته بود. تا اين را گفتم يكي جواب داد «آهان ديدمش برادر! او شهيد شده….» منتظر جوابي غير از اين نبودم. گفتم الحمدالله محمد هم رفت.
دوباره پرسيدم شهادت او چطور بود؟
امدادگر گفت «تير خورد روي همان بيتي كه بر سينهاش نوشته بود.»
هم تعجب كردم هم خيالم راحت شد، محمد آن طور شهيد شد كه خودش دوست ميداشت. نشاني هم از رمز يازهرا به رسم يادبود بر پهلويش جا خوش كرده بود.
*****************************************************************
راوی: رزمنده شمالی؛ حاج رضا دادپور
روح مان با یادش شاد، با ذکر صلوات
وصیت نامه شهید بقایی
نوشته شده توسط12059m 19ام بهمن, 1390
بسمالله الرحمن الرحيم سلام
و درود و دعا بر امام و امت امامي كه ما بايد با تلاش و جهاد و ايثار و شهادتمان رهبري و امامت جهانيشان را عينيت بخشيم و جهاني انقلابي و اسلامي بسازيم.
انقلاب خونينمان سنگر به سنگر كفر جهاني را عقب نشانده و اين بار با رحمت خدايي «جنگ» مقدمه اي شده براي تشكيل و اتحاد جماهير اسلامي «انشاءالله» و بدانيد كه اين موضع، ايثار ميخواهد و خون كه پيامدش نصرالهي است كه پيروزي اسلام در اثر رنج و سعي و كوشش و زجر و ناراحتي و خون دادن است.
بله! ما هم ميجنگيم و تن به هيچ گونه سازشي نميدهيم و با شعار هميشگي يا فتح يا شهادت ميجنگيم و بر سياست «نه شرقي نه غربي» سرسختانه پا ميفشاريم، چون معتقد به خداييم.
برادران ! خواهران! هيچگونه اندوه و حزن به دل راه ندهيد چون ميدان آزمايش است و زمان امتحان و شما برتريد، اگر مومن باشيد و از رهبر، عصاره مكتب بياموزيم كه چون كوه استوار در مقابل دشمن و چون كاه در مقابل خدا ايستاده است و ما هم در مصائب بايد همچون كوه باشيم.
خدايا ! معبودم ! اي آن كه همه چيزم به توست ! اي آن كه نه در كاغذ ميگنجي و نه با قلبم وصف ميشوي ! تار و پودم آغشته به گناه است كه فعلا ياراي صحبت ندارم و هر وقت ميخواهم زبان بگشايم شرمندهام. با اين وضع رحمي بر من كن. مرا ببخش.
ميدانم كه بخشندهاي و مهربان. بارها فكر كردهام و در نهايت به اين نتيجه رسيدهام كه فقط در لباس شهيد و با محتواي شهيد ميتوانم در دادگاهت حضور يابم . به جز اين هرگز، كه شرمندهام و رسوا.
خدايا ! شاكرم از اين كه تا اين حد هدايتم كردي.
خدايا ! اگر قدمي در راهت برداشتم از من بپذير.
معبودم ! ميدانم كه چيستي ولي در دل خانوادهمان صبري وافر بگذار كه مي دانم بدون صبر تحمل چنين مسئلهاي را ندارند.
خدايا ! ملتمسانه مي گويم و بارها گفتهام كه جگر گوشه امت - امام عزيز - خميني كبير را تا ظهور حضرت مهدي (عج) براي امت نگهدار. آمين.
خدايا ! بار پرودگارا ! آن كساني كه حافظ انقلابند حفظ و دشمنان انقلاب را نابود گردان. آمين.
خدايا به خوبي می دانم و برايم ملموس است كه بهترين را به سويت ميكشي و حجابشان را ميدري اين را در خود نميبينم ولي شاید دگرگوني در درونم چنين فيضي را نصيبم كند.
خدايا ! ديگر دعايم سلامتي مجروحين و صبر به معلولين است.
و اما خانواده عزيز و پدر و مادر خوبم كه خيلي عذابتان دادم و هميشه به شما ميگفتم براي اسلام ميخواهم خدمت كنم و شما بنا به علائق ميگفتيد كه بالاخره از دست ما ميروي و اين را هميشه به شما ميگفتم و آخرين بار هم ميگويم كه من و ما و شما و همه از كس ديگريم و هر وقت امانت را بخواهد پس ميگيرد و كسي را دخل و تصرفي در آن نيست. به هر جهت نميدانم ميپذيرد يا نه ولي انشاءالله ميپذيريد و مرا حتما ميبخشيد و حتما بر زبان ميآوريد كه تو را بخشيدم. خدا به شما صبر بدهد. صبور باشيد كه درجه و مراتب انسان صبور و صابر بسيار بالاست.
مادر ! اگر صبر كردي فاطمه زهرا (س) به تو مرحبا ميگويد و ملائك تو را دلداري ميدهند. انشاءالله
و اما برادرم حميد! در همين راه كه هستي به جمهوري اسلامي خدمت كن و پايههاي جمهوري را محكم بگردان كه خدا ياري و هدايتت ميكند و اصلا به اين دنيا پست و بي ارزش دل مبند كه فقط اسباب آزمايش است و امتحان.
و برادر و خواهرم! شما هم قدر جمهوري اسلامي را بدانيد كه نعمت بزرگي است و كوچكترين كفران نعمت محاكمه دارد و جدا هميشه به فكر اسلام باشيد. انشاءالله مرا ميبخشيد. التماس دعا دارم.
و اما دوستان خوبم ! برادران و خواهران! از شما كه از من رنجيدگي داريد، ميخواهم كه مرا ببخشيد و اگر بدي كردهام از من بگذريد. تذكرم اين است كه امام را رها نكنيد و از كليه اقوام - آشنايان، دوستان طلب بخشش ميكنم و اميدوارم اگر بدي كردهام، ببخشند.
حتما برايم دعا كنيد. حتما دعا براي امام و براي من و براي مومنين را فراموش نكنيد.
والسلام
بنده حقير و ذليل
خدمتكار اسلام اگر خدا بخواهد
شوش دانيال
۳۰/۲/۶۰
التماس دعا
مجيد بقايي