« بهلولوصیت نامه شهید بقایی »

وقتی سینه ی تیرخورده شهید، ضریح شش گوشه حسین(علیه السلام) می شود.

نوشته شده توسط 29ام بهمن, 1390

 

 

نمي‌دانم تا به حال به غروب خورشيد خيره شده‌ايد يا نه؟ حس خاصي به آدم دست مي‌دهد. آفتاب انگار موقع رفتن، حرف‌هايي مي‌زند كه اهل دل آن را به خوبي درك مي‌كنند.

من در رفتار شهدا خيلي دقت مي‌كردم. بعضي از كارهاي‌شان به ما مي‌فهماند كه ديگر ماندني نيستند. بسياري از شهدا علاقه عجيبي به تماشاي غروب خورشيد داشتند. عصرها يك گوشه كز مي‌كردند، به آفتاب خيره مي‌شدند و در سكوتي پرمعنا فرومي‌رفتند. انگار به آفتاب دل بسته بودند كه با رفتنش حس و حالشان عوض مي‌شد، اما نه، شهدا و دلبستگي؟!

محمد هم از قبيله خورشيد بود، با اين كه خيلي دوستش داشتم و هميشه با او شوخي مي‌كردم اما غروب وقتي يك گوشه مي‌نشست و به شفق خورشيد نگاه مي‌كرد، ديگر جرأت نزديك شدن به او را نداشتم.


 

 

اگر قسم بخورم كه نور صورت محمد را در نيمه‌شب، در تاريكي سنگر با چشمان خود ديدم باور خواهيد كرد؟ با تمام وجود يقين داشتم كه محمدم رفتني است. به خدا باور داشتم اين نوجوان نحيف و مردني! كه فقط چهارده سال و اندي بيشتر سن نداشت و با تقلب در شناسنامه، خود را به جبهه رسانده، شيرمرد عاشق و عارفي است كه تنها همين چند روز را در ميهماني دنيا مي‌گذراند.

به خودش هم گفتم: اما مي‌گفت «من لياقت شهادت را ندارم»

 


 

يك شب به من گفت كه دوست دارد مفقودالاثر شود. من از او بزرگ‌تر بودم. گفتم نه، شهادت بهتر است. چون خون شهيد و تشييع پيكر او در خيابان‌ها مي‌تواند روي عده‌اي تأثير بگذارد و…

سكوت كرد چند روزي به عمليات مانده بود. آن شب‌ها با همه شب‌ها تفاوت داشت. همه داشتند با خودشان تصفيه حساب مي‌كردند.

يك شب محمد همين‌طور كه دراز كشيده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدايي ملايم گفت «رضا! دوست دارم موقع شهادت، تير درست بخورد به قلبم. همين‌جايي كه اين شعر را نوشته‌ام.«

كنجكاو شدم، سرم را بالا گرفتم. در تاريك روشن سنگر به پيراهنش نگاه كردم، روي سينه‌اش اين بيت نوشته بود:

آن قدر غمت به جان پذيريم حسين         تا قبر تو را بغل بگيريم حسين

 


 

موقع عمليات، ما بايد از هم جدا مي‌شديم. والفجر هشت با رمز مقدس يافاطمه الزهرا سلام الله عليها آغاز شد. چند روز از عمليات گذشت. در اين مدت از فرزندان گمنام اين آب و خاك، حماسه‌هايي را ديدم كه در هيچ شاهنامه‌اي نخوانده بودم.

وقتي به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچه‌هاي امدادگر، دلم براي محمد شور مي‌زد. پرسيدم آيا كسي نوجواني به نام محمدمصطفي‌پور (رزمنده بابلی) را ديده‌ يا نه؟ براي توضيح بيشتر گفتم روي سينه‌اش هم يك بيت شعر نوشته بود. تا اين را گفتم يكي جواب داد «آهان ديدمش برادر! او شهيد شده….» منتظر جوابي غير از اين نبودم. گفتم الحمدالله  محمد هم رفت.

دوباره پرسيدم شهادت او چطور بود؟

امدادگر گفت «تير خورد روي همان بيتي كه بر سينه‌اش نوشته بود.»

هم تعجب كردم هم خيالم راحت شد، محمد آن طور شهيد شد كه خودش دوست مي‌داشت. نشاني هم از رمز يازهرا به رسم يادبود بر پهلويش جا خوش كرده بود.

***************************************************************** 

راوی: رزمنده شمالی؛ حاج رضا دادپور

 

روح مان با یادش شاد، با ذکر صلوات

نظر از: موسسه آموزش عالی حوزوی معصومیه (خواهران) [عضو] 

شهدا باز به ما رو کردند

1390/11/29 @ 21:43


فرم در حال بارگذاری ...


  •