مى خواهم كه بعد از شهادتم، صبر كنى...

نوشته شده توسط 5ام بهمن, 1392

مى خواهم كه بعد از شهادتم، صبر كنى و همچون زينب(س) با مشكلات بسازى و پيام مرا به گوش همه برسانى. شهيد محمدصادق قدسيى

تازه اومده بود جبهه.يه رزمنده رو پيدا کرده بود و ازش مي پرسيد: وقتي توي تيررس دشمن قرار مي گيري ، برا اينکه کشته نشي چي ميگي؟ اون رزمنده هم فهميده بود که اين بنده تازه وارده شروع کرد به توضيح دادن:اولاْ بايد وضو داشته باشي،بعد رو به قبله و طوري که کسي نفهمه بايد بگي: اللهم الرزقنا ترکشنا ريزنا بدستنا يا پاينا و لا جاي حساسنا برحمتک يا ارحم الراحمين
بنده خدا با تمام وجود گوش ميداد ،ولي وقتي به ترجمه ي جمله ي عربي دقت کرد ، گفت:اخوي غريب گير آوردي؟

مبارک مبارک تولدتون مبارک

نوشته شده توسط 28ام دی, 1392

میلاد پیامبر(صلی الله علیه و آله) و امام جعفر(علیه السلام)مبارک باد.

به یمن میلاد خورشید

نوشته شده توسط 26ام دی, 1392


آمنه چندى پيش را نيز در رويا سير نمى‏كرد؛ وقتى آن چهار قديسه آمدند و اتاق محقّرش را تا انتهاى آفرينش وسعت دادند؛ آن هودج‏هاى نور كه پايين آمدند، آن قديسانى كه نوزاد را در سلام و صلوات پيچيدند؛ هيچ‏يك وهم و خيال نبود. آمنه با چشمان خود، سجده كودكش را ديد و كلام آسمانى‏اش را شنيد كه خدا را به يگانگى ياد مى‏كرد. حالا بايد بنشيند و به لب‏هاى فرو بسته او زل بزند. تا كى دوباره به گفتن كلامى گشوده شوند و عطر نارنجستان‏ها، فضا را متبرك كند. آمنه اين خلسه را دوست دارد؛ اين بى‏زمانى را و اين هيجان را دوست دارد.
شنيده است ماجراى كنگره‏هاى كسرا و سرگذشت ساوه و خاموشى آتشكده‏ها را و اينها همه از قدوم كودك او است.
چگونه مى‏شود اين همه ملاحت را به دايه سپرد؟
چگونه مى‏شود دورى اين چشم‏هاى دلكش را تاب آورد؟ چگونه مى‏شود از اين دستان كوچك دل كند؟ اما كودكش بايد به صحرا برود؛ با بركتى كه سهم ايل و تبار حليمه است.
بايد طعم خوش چوپانى را مزمزه كند. كودك او بايد سفر را از همين روزهاى آغازين بشناسد؛ هر چند اين سفر، طعم تلخ دورى را براى آمنه به جا خواهد گذاشت.
اما آمنه رسالت خويش را انجام داده است؛ آوردن چنين كودكى از كسى جز او برنمى‏آمد.

سخن گهر بار از حضرت رسول (ص)

نوشته شده توسط 26ام دی, 1392

 

رسول اکرم (صلي الله عليه و آله) :

شما را درباره نوجوانان و جوانان به نیکی سفارش میکنم که آنها دلی رقیق تر و قلبی فضیلت پذیر تر دارند خداوند مرا به پیامبری برانگیخت تا مردم را به رحمت الهی بشارت دهم و از عذابش بترسانم جوانان سخنانم را پذیرفتند و با من پیمان محبت بستند ولی پیران از قبول دعوتم سرباز زدند و به مخالفتم برخاستند.

سخنان 14 معصوم جلد 2 صفحه 133

انگار فقط خدای شماست!!!

نوشته شده توسط 24ام دی, 1392

یک روز علامه جعفری سوار تاکسی شده بودند ، در مسیر راه نفس عمیقی میکشه و از ته دل میگه : ای خدای من !
راننده تاکسی با اعتراض میگه یه جوری میگی ای خدای من که انگار فقط خدای شماست !!!
ایشان در جواب فورا دو بیت از سعدی می خواند :


چنان لطف او شامل هر تن است
که هر بنده گوید خدای من است
چنان کار هرکس به هم ساخته
که گویا به غیری نپرداخته


  •  
    مداحی های محرم