« عبادت در شبتصاویر منزل امام خمینی در خمین »

خاطرات مقام معظم رهبرى از امام خمینى (ره)

نوشته شده توسط 17ام بهمن, 1391


خاطرات مقام معظم رهبرى از امام خمینى (ره)

آن روزها ، منزل امام (ره) تنها کانون امید بخـش در قـم بـود .

از عصـر روز دوم فروردیـن خاطره اى دارم ، تصمیـم گرفتـم که به منزل امام بروم ، حادثه مدرسه فیضیه تازه تمام شده بود .

طلبه ها تا آنجا که تـوانسته بودند فرار کرده بـودنـد و عده اى هـم با کماندوها در داخل مدرسه بودند ، ما که در خیابان بودیـم ، فکر کـردیم که به منزل امام بـرویـم ، به آنجا که رسیـدیـم ، دیدم چند تـن از دوستان و طلبه ها و فضلا دور و بر خانه ایستاده اند و در ایـن فکرند که اگر کماندوها به منزل آقا حمله کننـد ، چه تـدبیرى براى دفاع از ایشان به کار ببندند ، طبیعتا طلبه ها وسیله اى هـم براى دفاع نداشتند ، جز مشت و احیانا یکى ـ دو تا چوب .

مـن هم به جمع آنها پیوستـم و درباره نقشه هاى مختلف باهم صحبت مى کردیـم ، در همین حیـن متـوجه شدم که در منزل آقا باز است .

اعتراض کردم : که چرا در را باز گذاشته اید ؟ اقلا در را که مـى تـوانید ببندید ، گفتند : خود آقا گفته اند که کسى نباید در را ببندد ، و تهدید کرده اند که اگر در را ببنـدیـد از خانه بیرون مـى روم ، حـدود غروب بـود وارد خانه که شدم آقا را دیدم که در حیـاط ایستـاده انـد و با آرامش خـاصى نماز مى خواندد .

آرامش ایشان تا حدودى به مـن هـم آرامش بخشید ، البته نه به آن انـدازه که بتـوانم حاضر شـوم و نماز بخـوانـم ، از دیدن منظره درگیـرى مـدرسه شـدیـدا هیجـان زده بودم .

امام (ره) نمازشان را تمام کـردنـد و به داخل اتاق رفتنـد ، ما هـم به دنبال ایشان داخل اتاق شدیم ، حدود پنجاه یا شصت نفر از طلبه ها و چند نفـرى غیر طلبه داخل اتاق نشسته بـودنـد ، ایشان حـدود بیست دقیقه صحبت کـردنـد ، سخنان ایشـان چنان آرامشـى به حاضران ، از جمله خود مـن ، داد که احساس کردیم از هیچ چیز نمى تـرسیـم و آماده ایـم تـا صبح در منزل امام (ره) بمـانیـم و از ایشان دفاع کنیـم ، البته ایشان ، آخر شب همه را مرخص کردنـد و گفتنـد لازم نیست کسـى بمـانـد و از منزل دفـاع کند.

گر چه در روزنامه ها چیزهایى نوشته بـودند ، عمق و دامنه فاجعه بـراى فـاجعه بـراى هیچ کـس روشـن نبـود ، آن روز نقشه امام که ماجرا را با همه ابعاد و عمق و عظمتـش براى مردم بازگـو کنند .

اطمینان داشتنـد که اگـر مـردم از دامنه فاجعه آفـرینـى دستگاه مطلع شـوند و بـدانند جهتگیرى رژیـم تا چه حد صراحتا ضد اسلام و ضـد مـردم است ، حـرکت خـواهنـد کرد .

از ایـن رو همه سعى خـود را صرف آگاه ساختـن مردم کردنـد ، اگر کسـى اعلامیه هاى آن روزها را ، در فاصله بیـن بیست و پنج شـوال تـا محـرم ، مطـالعه کنـد به این نکته پى خـواهـد برد .

حدود بیست روز به محرم مانده بود که امام تصمیـم گرفتند از دهه عاشـورا ، دهه اى که به طـور طبیعى مـردم در آن شـور و هیجان و آمادگـى زیادى دارنـد ، تا حـد ممکـن بهره بـردارى کننـد ، مـى خواستند در ایـن دهه ، ماجراى مدرسه فیضیه را به اطلاع همه مردم بـرسانند ، به همیـن منظور افرادى را به شهرستانها فرستادنـد و به علماى تهران و شهرستانهاى بزرگ مثل تبـریز ، شیراز و اصفهان پیام دادند ، خـود مـن ، آن طـور که به خاطر دارم ، مإمور شدم به مشهد بروم و موضـوع را خدمت مرحـوم آیت الله میلانى بگویـم .

آیت الله میلانـى آن مـوقع شخص اول مشهد بـود .

دو موضوع مطرح بود .

یکى موضـوع دخالت آمریکا و اسرأیل در امـور ایران و دوم اینکه از روز هفتـم محـرم بـایـد تمام روضه خـوانیها وقف بیان حـادثه مـدرسه فیضیه بشـود و منبـریها تمام حقایق مـربـوط به آن را به مردم بگـوینـد ، از روز نهم هـم هیئت هاى سینه زنـى و دسته هاى عزاداراى بایستى ایـن وظیفه را به عهده مى گرفتند چـون آن موقع ، مـردم در روزهاى نهم در عاشـورا ، بـراى شنیـدن مطالب در پاى منبـرهـا آمـادگـى نداشتنـد و در هیجان بـودند .

مبارزه حضرت امام (ره) و گسترش آن ، به تبعیـد امام منجر شـد و رژیـم در سال 43 حضـرت امام ، رضـوان الله تعالـى علیه ، را به خارج تبعید کرد ، رژیـم ایران و دولت آمریکا احساس مى کردند که مبارزه روحانیان و مـردم به رهبـرى امام خمینـى (ره) مبـارزه ، براى رژیـم و آمریکا ، مشخص بـود ، چـون ماجراى پانزده خرداد و قبل از آن ماجـراى مـدرسه فیضیه ـ در دوم فـرودرین ـ و چنـدیـن ماجـراى خـونیـن و حماسه آفـریـن دیگـر را از مـردم و به خصـوص روحانیان مشاهده کرده بودند ، با وجود ایـن ، تصور مى کردند که شعارهاى روحانیان و انگیزه هاى ایـن مبارزه عمـومى صرفا به چند حکمى منحصر مـى شـود که مغایر با مـوازین شـرعى است ، به همیـن دلیل تصـور نمـى کردند که همه ابعاد یک مبارزه سیاسـى را در بر بگیرد .

در ماجراى تصویب کاپیتـولاسیون و مصـونیت مستشاران نظامى آمریکا ، امام با آن سخنرانى تاریخى و پر محتوا ، موضـوع کاپیتـولاسیون را طـورى تشـریح کـردنـد که همه مـردم به روشنـى معنـى مصـونیت مستشاران نظامـى آمریکا و تإثیر ایـن اقدام رژیـم در وابستگـى ایران را دریافتنـد ، پـس از آن ، دستگاههاى وابسته به رژیـم و نیز دستگاههاى آمـریکایـى فهمیـدنـد که مبارزه مـردم ایـران به رهبـرى امام خمینى (ع) مبارزه اى ریشه دار با ابعاد جهانـى است و از آن به بعد خطـر ایـن مبـارزه بـرایشان بیشتـر آشکار شـد .

البته در دنیا ، مبارزه سیاسـى امـر بـى سابقه اى نبـوده است .

ولـى اکثـر آنها چنان بـوده است که دستگـاههاى استعمارى چنـدان واهمه اى از آنها نداشته اند ، حتـى در برخى مـوارد ، احساس مى کـرده انـد که چنان مبـارزه اى به سـودشان است و آن را پنهانـى تشـویق نیز کرده اند ، اما مبارزه اى که با انگیزه هاى دینـى و ایمان عمیق مذهبـى به رهبـرى مرجع تقلیـد و عالمـى بزرگ در سطح تـوده هاى مردم و با ابعاد سیاسـى جهانـى باشد ، شـدیـدا بـراى منافع دستگاههاى استعمارى خطـرناک و مضـر است ، ایـن همان چیزى است که در انقلاب ما پیـش آمد و دیدیم که چگـونه به سقـوط رژیـم شاه ، که بـراى استکبـار جهانـى بسیار محتـرم بـود منجـر شـد .

خـوشبختانه از ایـن سخنرانى نـوارهاى واضحـى از امام (ره) باقى است ، برخلاف سخنرانى عاشـورا که در نـوارهاى باقى مانده ، صداى امام (ره)طنین واضحـى ندارد ، ایـن سخنرانى ، ضمـن اینکه بسیار مفصل است ، بـراى همه قـابل استفاده است .

دستگاه رژیـم که خطر را احساس کرده بـود ، مجـددا همان کارى را کـرد که در سال 42 انجام داده بـود ، شبـانه به منزل امام (ره) ریختند ، ایشان را دستگیـر کردنـد و یکـراست به فـرودگاه تهران بردند ، آن طـور که امام (ره) در خاطراتشان برایمان گفته اند ، ایشان را با یک هـواپیماى نظامـى 130 ـ سـى از تهران به تـرکیه تبعید کردنـد ، حادثه تبعید براى امام سرآغاز مرحله جـدیـدى از مبارزه است ، به ایـن معنـى که تا آن روز مردم امام را در کنار خـودشان مـى دیـدنـد و به ایـن ترتیب رهبرى امام به شکلـى کاملا مستقیـم و نزدیک انجام مى گرفت . با ربودن امام از قـم و تبعید کردن ایشان به خارج از کشـور ، از طرفى براى مبارزان ، مخصـوصا مبارزان حـوزه علمیه ، حالت یتیمى و بى سر پرستى پیدا شد ، اما از طرف دیگر ، براى امام فرصتهاى خوبى به وجود آمد تا بتـوانند به مسأل مبارزات آینـده و بـرنامه ریزى بـراى آن فکـر کننـد .

بنابـر ایـن به یقیـن طـى چهارده سالـى که از سیزده آبان 43 تا دوازده بهمـن 57 طـول کشیـد ، هـم ملت پختگـى لازم را براى حرکت عظیم بیست و دو بهمـن به دست آورد و هـم امام (ره) فرصت یافتند تا چنیـن حـرکت عظیمـى را برنامه ریزى و رهبـرى کننـد .به ایـن ترتیب ، یک بار دیگر ، تـدابیر شیاطیـن و دشمنان خدا که به قصد ضـربه زدن به اسلام و مسلمیـن طرح ریزى شـده بـود ، در نهایت به سوداسلام ومسلمین تمام شد وانقلاب رادرمسیر خـود پیشتربرد .

روزى که امام (ره) به ترکیه تبعید شـدند ، مـن در مشهد بـودم .

در همان روز که سحـرگاهـش امام را ربـوده بـودنـد ، علماى مشهد اجتماع بزرگى تشکیل دادند و درباره ایـن حادثه تبادل نظر کردند ، تصمیمى که د رآن مجلس گرفته شد ایـن بود که اولا تمام نمازهاى جماعت یکـى ـ دو روز تعطیل شـود و ثانیا فرداى آن روز همه علما ، صبح زود ، در مسجد گوهر شاد متحصـن شوند و خواسته شان بازگشت حضـرت آیت الله العظمـى امـام خمینـى (ره) بـاشـد .

آن روز همه ما با ایـن تصمیم متفرق شـدیـم ، مـن آن وقتها منزل پدرم بـودم ، در منزل مهمانـى داشتیـم که سحرگاه براى زیارت به حرم مشرف شده بـود و در راه بازگشت ، وقتى که دید مـن بیرون مى روم ، گفت که نروید ، چـون راهها را بسته اند ، از قرار معلـوم ، نیروهاى پلیـس از همان اذان صبح راهها را بسته بـودند و براى مقابله آماده شـده بـودنـد ، لذا هیچ کـس را راه نمـى دادنـد و مسلما ورود به مسجد امکان نداشت ، با این همه مـن از منزل خارج شدم و رفتـم تا کسب اطلاع کنـم ، از فاصله اى بسیار دور تا مسجد گـوهرشاد مردم ایساده بـودند و مإموران از ورود افراد به مسجد جلوگیرى مى کردند ، به این ترتیب قضیه تحصـن هم منتفى شد، ا ین بـود تا چند روز بعد ، به دعوت آیت الله میلانى ، اجتماع بزرگـى از علماى مشهد در منزل ایشان تشکیل شـد ، همه حاضـر شـدیـم اما نمى دانستیم براى چه آمده ایم .

احتمال مـى دادیـم که آیت الله میلانى بخـواهد بگـوید که مبارزه امکـان پذیـر نیست و نمـى تـوان کـارى کرد .

بـا ایـن ذهنیت ، قبل از حضـور در آن مجلـس به مـرحـوم آقا شیخ مجتبى قزوینى ، از علماى بزرگ و مبارز و بسیار محجـوب ، مراجعه کردیـم ، قرار بر این شد که اگر آقاى میلانـى در آن مجلـس چنیـن اظهاراتـى کـرد ، ایشان بـا نظر ایشان مخالفت کنـد و ما هـم به ایشان کمک کنیـم ، یعنـى مـن و چنـد نفر دیگر از برادرانمان که جوان و در بیـن اهل علـم به شور و حال معروف بودیـم ، اما وقتى که به منزل آقاى میلانى رفتیم ، بر خلاف تصور دیدیـم که ایشان نه تنها از ناممکـن بـودن مبارزه صحبت نکـرد ، بلکه نامه اى را که بـراى امـام خمینـى نـوشته بـود خـوانـد .

نامه متـن قـوى ومحکمـى داشت و ایشـان مـى خـواست آن را در جمع بخواند ، یعنى مطلب درست بر عکـس آن شد که ما تصور مى کردیـم .

لذا با اینکه مـوقع ورود به مجلس نگـران بـودیـم ، از مجلـس که خارج مى شدیم ، بسیار خوشحال بودیـم ، جلسه بسیار خـوبى بـود .

نامه را خاطرم نیست که خود ایشان خـوانـد یا کسـى دیگر از طـرف ایشان ، اما نامه بسیار مـوثرى بـود و مـن اولیـن بار ، بـرخـى روایات از جمله ((السکوت اخ الرضا و من لم یکـن معنا کان علینا )) را ، در فقراتـى از آن نامه ، از ایشان شنیـدم ، در آن نامه خطاب به امام خمینـى (ره) ، همان جمله اى آمـده بـود که جـد ما سید الشهدا (ع) به ابى ذر فرمودند : ((یا عم ! ان القـوم منعوک دنیاهـم و منعتهم دینک .)) یعنى کسانى که تـو را تبعید کردند ، دنیایشان را از تو دریغ داشتند ، اما تـو دینت را از آنها دریغ داشتى ، در ادامه جملات دیگرى نیز بـود که درست به خاطر ندارم .

در کل نامه بسیار خـوبـى بـود و شـور و حال تازه اى به مبارزان مشهد داد و روح تازه اى در کالبـد آنان دمید ، در تـداوم همیـن حرکت بود که فعالیتهاى زیـرزمینى و مخفیانه نیز شروع شد.

وقتى که از تبعید بر گشتم ، به مشهد رفتـم و مدتى آنجا بـودم .

بعد بـراى انجام کار مشتـرکـى با دوستان به تهران آمـدم ، آنها اصـرار مـى کـردنـد که در تهران بمـانـم .

قصد خود مـن هـم همیـن بود اما محرم و صفر در پیـش بـود و امام (ره) بـراى محـرم و صفر دستـورات خاصـى صادر کرده بـودنـد ، به دستور ایشان ، قرار بود با همکارى دوستان کارهاى مربوط به ایـن ایام را در مشهد سـر و سامان بـدهیـم ، در آنجا نیز مثل جـاهاى دیگر ، سامان دادن به کارهاى مربـوط به مردم خیلى دست و پا گیر بـود ، تظاهرات فراوان و سازمان دادن به راهپیماییهاى مهم و بى سابقه چند صـد هزار نفرى مشهد ، مانع از آمدن مـن به تهران مـى شـد ، ایـن بـود که در مشهد مانـدم تا اینکه مرحـوم شهیـد آقاى مطهرى چنـد بار برایـم پیغام فرستاد که باید براى کار مهمـى به تهراى روم ، مـن نیز دوستـان مشهد را راضـى کـردم و عازم تهران شدم .

مـوضوع ایـن بـود که حضرت امام (ره) مرا به عنـوان عضـو شـوراى انقلاب معین کرده بودند و مـن از قضیه خبر نداشتم ، انتصاب امام (ره) مـوجب شد تا در تهران بمانـم و در مدرسه رفاه ، محل تشکیل کمیته استقبال ، استقـرار یابـم ، از روزهاى حساس قبل از آمـدن حضرت امام و روز دوازده بهمـن خاطره اى در ذهنـم مانـده است که شاید طرح آن براى شما جالب باشد ، خاطره مربـوط به شبـى است که فردایش فرودگاه را بستند .

قرار بـود بختیار اعلامیه اى را در رادیو بخواند ، چـون چند نفر از اعضاى شـوراى انقلاب با بختیار سـوابق دوستـى و شایـد هـم تا حـدودى رو در بـایستـى داشتنـد ، اعلامیه را به شــــوراى انقلاب فـرستادند تا ببینند که آیا شـورا با آن مـوافق است یانه.

 

البته آن روز شاید اسـم شوراى انقلاب هنوز بر ایـن جمع اطلاق نمى شد ، اما مى دانستند که شورایى وجـود دارد ، البته از اینکه چه کسانى مجموعه شورا را تشکیل مى دهند اطلاعى نداشتند ، همیـن قدر مـى دانستنـد که عده اى بـا امـام (ره) در تمـاسند .

بارزتـریـن آنها شهیـد بهشتـى ، شهیـد مطهرى و بـرخـى دیگـر از بـرادرانمان مثل آقاى هاشمـى و شهیـد باهنر بـودنـد ، اینها از جمله کسانـى بودند که شخصا در خصـوص مسأل مربـوط به تظاهرات و غیره با امام (ره) ارتباط داشتنـد ، آن شب یکـى از همان آقایان که با گـروه بختیار ارتبـاط داشت ، اعلامیه بختیار را آورد ، در آن اعلامیه ذکـر شـده بـود که بختیار مـى خـواهـد بـراى پاره اى مذاکـرات با آیت الله خمینـى (ره) به پاریـس بـرود ، امام (ره) نیز بـا ایـن اعلامیه مـوافقت کـرده انـد .

ایـن موضـوع براى ما غیر قابل تصـور بود ، چگونه ممکـن بـود که امام (ره) ملاقات با بختیار با به ایـن سادگى قبول کنند ! ما از قبل مـى دانستیـم که شرط دخـول براى زیارت امام (ره) استعفا از تمام مقامات و حتى بالاتر از تبرى جستـن از نظام پادشاهى و ایـن قبیل چیزهاست ، ایـن موارد را به عنوان اذن دخول براى رسیدن به خـدمت امام (ره) مـى دانستیـم ، به همیـن دلیل بـرایمـان تصـور ناپذیر بـود که بختیار ، با متنى چنیـن بـى رمق و ضعیف ، اجازه رسیـدن به حضـور امام (ره) را دریـافت کـرده بـاشـد امـا آن که اعلامیه را آورده بود ، خودش از اعضاى شورا بـود و اظهار مى کرد که تحقیقـا ایـن کـار انجـام گرفته است .

 

در ابتدا ، هنگامـى که اعلامیه را آوردند ، شهید بهشتـى در جلسه حـاضـر نبـود ، پیـش از ورود او ، شهیـد مطهرى یکـى از عبـارات اعلامیه را اصلاح کرد ، بعد که شهید بهشتـى آمد ، اصلاح دیگرى نیز به عمل آمـد ، در نتیجه تقریبا محتـواى اeلامیه عوض شـد و آن دو شهید گفتند که اگر عبارات ایـن طور باشد ، ممکـن است مورد قبول حضرت امام (ره) قرار بگیرد ، باهمه ایـن اوصاف نظر اکثـریت جمع این بـود که بعیـد است امام (ره) چنیـن چیزى را بپذیـرنـد ، در اثناى بحث ، یکـى از حاضران هـم عقیـده خـودمان گفت که براى حل مشکل بهتر است خودمان تلفنى از پاریس بپرسیـم ، شهید مطهرى گفت که خـودش سوال مى کند و به اتاق مجاور ، که تلفـن در آن بـود ، رفت ، پـس از مدت کوتاهى آمد و گفت که امام (ره) قبول کرده اند ، آقاى مطهرى گفته بود که ما ایـن جا را اصلاح کردیم و قرار شده است که به بختیـار بقبـولانیـم ، امام (ره) همـان متـن را قبـول کـردنـد و گفتنـد که بـراى تغییر اعلامیه اصـرار نکنید .

فقط کارى کنیـد که به اخبـار سـاعت هشت بعد از ظهر بـرسـد ، ما گفتیم که اقلا ایـن دو اصلاح باقى بماند ، همان ساعت علماى قـم و همه علمایى که براى استقبال از امام (ره) به تهران آمده بـودند و در مـدرسه علـوى اقامت داشتند ، جلسه اى بر پا کرده بـودنـد.

ماهـم به جلسه آنها رفتیـم ، درست به خاطر نـدارم ، شهید مطهرى یا شهید بهشتى مطلب را به عنوان خبر جدید در آن مجلس خـواند که بختیـار چنیـن اعلامیه اى داده است ، بـرادرانـى که در آن مجلـس بـودنـد ، گفتنـد که : نه ، امـام قبـول نکرده .

و این همان نظر ما بـود ، یعنى ما هـم فکر مى کردیـم ایـن براى امام غیر قابل قبـول است ، دوستان گفتنـد که ما با پاریـس تماس گرفتیـم و امام قبـول کرده اند ، بالاخره برسرایـن قضیه بگو مگو شد که آیا امام متن جدید اصلاح شده را قبول مى کنند یانه.

همه معتقد بودیـم که اگر امام متـن را قبـول کنند ، کار عجیبـى انجام گرفته است ، اما تلفـن کرده بودیـم و از ایـن موضوع مطلع بـودیـم ، منتها چـون دوستان حاضر در آن جلسه خودشان با پاریـس صحبت نکرده بودنـد ، قبول کردن مسئله برایشان مشکل بـود ، ایـن بود که مایل بـودند خودشان مستقیما با پاریـس تماس بگیرند ، ما به مدرسه رفاه برگشتیم و منتظر جـواب امام (ره) بـودیـم ، نیمه شب بـود که اعلامیه کـوتاه امام (ره) رسیـد حضرت امام (ره) گفته بـودند : نخیر ، مـن به کسـى قـول نداده ام ، تا استعفا ندهد ، قبول نمى کنم .

 

فرداى آن شب ، این مطلب را در روزنامه ها نـوشتنـد و ایـن همان خـاطـره جـالب آن شب بـود که تـا کنـون کسـى آن را نگفته است .

اما مسئله تحصن در دانشگاه ، روزى که قـرار شـد فـردایـش تحصـن کنیـم ، روزى بود که قرار بود امام (ره) بیایند و نیامدند ، ما به بهشت زهرا رفته بـودیـم ، در آنجا شهید بهشتى سخنرانى کرد .

بعد هـم قطعنامه اى تهیه شده بود که خواندیم و بر گشتیم ، وقتى که برگشتیـم بحث بر سر ایـن مطلب ود که قدم بعدى چه باشد ، فکر تحصـن در تهران بـى ارتباط با تجـربه تحصـن در مشهد نبـود ، در واقع تجربه مـوفق تحصـن بیمارستان مشهد بـود که در تهران انجام مـى گـرفت ، مـدتـى بحث بـر سـر محل تحصـن بـود .

 

بعضى مسجد امام (ره) بازار را ، که آن موقع به مسجد شاه موسـوم بود ، پیشنهاد کردند ، برخى هـم جاهاى دیگر را پیشنهاد کردند .

دانشگاه هـم ضمـن پیشنهادها بود که پیشنهاد بسیار جالب و از هر جهت مناسبـى بـود ، بنـا بـر ایـن شـد که صبح زود بـرادرهـا به دانشگاه بروند اما از ایـن خوف داشتیـم که دانشگاه را ببندند .

به همیـن دلیل کسى را فرستادیـم که با یکى از مسئولان دانشگاه ـ که بعدها به نظرم رئیـس دانشگاه شد ـ صحبت کنـد ، تفاهـم شـد و البته مشکلات زیادى هـم برایمان ایجاد کردند.

مسجد دانشگاه خـوشبختانه بـاز بـــود و مــا فـورا وارد مســجد شدیم و اتاقک بالاى مسجد را ستاد کارهایمان قرار دادیم ، اولیـن کارى که کردیم ایـن بـود که اعلامیه اى نوشتیم و دادیـم که پخـش بشـود ، فکر مى کردیـم که حضورمان در آنجا ، وقتى فایده خـواهد داشت که همـراه با زبان و بیان باشـد و ایـن سیاست را تا انتها ادامه دادیـم ، همیـن دلیل تإثیر کارهایمان بـود ، زیـرا اگـر سخنرانى و اعلامیه نبـود ، مشخص نمـى شد که چه کارى انجام گرفته است .

یعنـى هم مردم در جریان اخبار قرار نمى گرفتند و هـم رژیـم مـى تـوانست آن را طور دیگرى جلوه بدهد ، لذا برنامه هاى مختلفى را در دانشگاه اجرا کردیـم ، یکـى از برنامه ها سخنرانیهاى مستمرى بـود که در مسجد دانشگاه انجام گرفت و هر یک از ما یک سخنرانـى داشت ، از برنامه هاى دیگر ، انتشار اعلامیه ها و بولتـن روزانه بود ، به گمانـم دو تا بولتـن منتشر کردیـم ، یکى در دانشگاه و با نام تحصـن و دیگرى هنگام ورود امام (ره) به مدرسه رفاه ، من یکى ـ دو شماره از این آخرى را دارم ، ایـن بولتنها نشان دهنده روحیات و افکار و هیجانات و احساسات و دیـد بسیار ابتـدایـى آن روزهاى ما نسبت به حـوادث بـى سابقه و سـریع زمان پیروزى انقلاب است ، با نگـاه به آنها مـى تـوان دیـد که آن روزها چگـونه بـا مسأل برخورد مى کردیم .

به یاد دارم که در شب دوازده بهمـن 57 ، هیجان عجیبـى بر سراسر کشور حاکـم بود، مـن ، همراه بعضى از مبارزان و روحانیان تهران در اتــاقک متصل به مسجد دانشگاه ، که ستاد فرماندهى تحصـن بود مـتحصـن شده بـودم ، شهید باهنر و بسیارى از کسان دیگر در ایـن اجتماع حضـور و نقشى فعال داشتند ، بر همه ما شبهاى پر اضطرابى مى گذشت ، همه مـى دانستیـم که قرار است فردا امام (ره ) تشریف بیاورند ، البته قبلا یک بار دیگر هـم منتظر ورود امام (ره) شده بـودیـم که نگذاشتنـد ایشـان وارد بشـونـد .

ایـن بـود که همه دلهره داشتنـد که آیا فـردا ایـن حادثه انجام خـواهـد گـرفت یا نه ، از آن گذشته ، به فـرض که امام وارد مـى شدند ، روشـن نبـود که چه حـوادثـى در تهران در انتظار ایشان و مردم و مبارزان است ، تهران سرشار بـود از غوغاى مردم و همه در تدارک ورود رهبر عظیـم الشإنشان بـودند ، دشمـن در منتهاى ضعف اما در نهایت خشونت و خشـم بود ، لذا ممکـن بـود هر کارى انجام بدهد .

حقیقتا نبضها به وضع بسیار عجیبـى مـى زدند و نفسها در سینه ها حبـس بود ، همه واقعا منتظر بودند که ببینند چه پیـش خواهد آمد ، سرانجام امام تشریف آوردند و به بهشت زهرا تشریف بردنـد و در آنجا آن سخنرانى عجیب ، تاریخـى و کـوبنده را ایراد کردند ، از بهشت زهرا نیز با وضعى خاص ، در حالـى که مـردم اصـرار داشتنـد دست ایشان را ببـوسند و ایشان را زیارت کننـد ، بـراى عیادت از مجـروحان ، به بیمارستان رفتند ، بعد همه امام را گـم کردنـد .

هیچ کـس نمـى دانست که ایشـان کجـاینـد ، در ستـاد استقبـال در دبستان علوى نشسته بودیم و مـن مشغول تنظیم روزنامه اى بودم که آن روزها به مناسبت ورود امام در همان ستاد منتشر مـى کردیـم .

آن روزنامه اخبار وقایعى را ، که در بیت امام (ره) مـى گذشت به اطلاع امام مى رساند .

من مشغول نوشتـن آخرین روزنامه بودم که خبر آوردند کسى در پشتى حیاط کوچک مدرسه را مى زند ، آن موقع چـون اسلحه نداشتیـم ، از آن در با چـوب محافظت مـى شـد ، خلاصه در را باز کردند و دیدیـم امام (ره) هستند ، یادم نیست که تنها بـودنـد یا حاج احمـد آقا نیز با ایشان بود .

صـداى شـوق انگیز امام آمـد ، امام آمـد ، به همه رسیـد ، ده ـ بیست نفر از کسانـى که آن شب در مدرسه رفاه بـودند ، امام (ره) را دوره کردند و دست ایشان را مـى بـوسیدند ، امام (ره) نیز با وجـود خستگى زیاد ، با روى خوش ، همه را مـورد مرحمت خـود قرار دادنـد ، مـن تعجب مـى کردم که ایشان ، با وجـود آن همه خستگـى مسافرت و رفتـن به بهشت زهرا و سخنرانى ، چطور مى توانستند این چنیـن با روى خوش با مردم مواجه شوند ، مـن هم جلوتر رفتم و دم در ، از فـاصله یکـى ـ دو متـرى ، مشـغول تماشاى ایشـان شـدم .

سالها بود امام را ندیده بودم .

البته نزدیکتر نرفتـم که مزاحمتى براى ایشان ایجاد نکنم ، امام آمدند و به طرف پله هاى سرسرا ، که به طبقه دوم منتهى مـى شد ، رفتند ، حدود پنجاه الى شصت نفر پاییـن پله ، مشتاقانه رهبرشان را نگاه مـى کردند ، ایشان از پله ها بالا رفتنـد و همیـن که به پا گرد رسیدند ، رویشان را به طرف جمعیت چرخاندند و چهار زانـو روى زمین نشستنـد ، ایـن حرکت بسیار جالب بـود ، مردم با دیـدن این منظره ، متوقف شدند .

امام با تبسـم محبت آمیزى از آنها احـوالپرسى کردند و بعد شروع به صحبت کـردنـد ، آن ده ـ پـانزده دقیقه اى که امـام (ره) روى پله ها با آن تبسـم زیایشان بـرایمان صحبت کردنـد ، از خاطـرات جالب و فرامـوش نشدنى مـن است ، دیدار با رهبر و قأد بزرگى که سالها شاگردى اش را کرده بودم و پـس از چهارده سال فراق جانکاه ، اینک او را رو در روى خـود مـى دیـدم .

ما گاهـى بـراى شکایت و درد دل خـدمت امام (ره) مـى رفتیـم اما آقاى بهشتـى هیچ وقت نزد امام (ره ) شکـوه نمـى کـرد ، به ایـن معنى که در صحتبهاى گوناگـونى که خدمت امام مـى کردیـم ، گر چه او هـم سهیم بود ، به دلیل متانت و وقارى که داشت ، به هیچ وجه از کسـى ذکـر شکـایت و درد دل و سعایتـى نمـى کـرد .

یک بار درآن دوران درگیـرى و اختلاف شهیـد بهشتـى و بنـى صـدر ، امام (ره ) فرمـودند : آنها وقتـى پیـش مـن مى آیند ، خیال مـى کنند این آقایان پشت سـر آنها حـرف مـى زننـد ، ولـى ایـن آقاى بهشتـى مـا حفظ الغیب اشخاص را دارد .

 

مظلومیت آقاى بهشتى در ایـن بود که على رغم داشتـن علـم و قدرت بیان و منطق قـوى و تـوانایـى برخـورد ، در برابر فتنه انگیزان سکوت مى کرد ، او مى تـوانست بسیارى از حرفهاى فتنه انگیزان آن روز را که در تریبـونها و روزنامه ها و در رادیو و تلویزیون به ضـد او پیروانـش منتشر مـى شـد ، باطل کند ، دیدید که سخنرانـى تاسـوعاى آقاى بهشتى ، درست یک روز قبل از سخنرانى عاشوراى بنى صدر ، با اینکه از کسى هـم اسمى برده نشد و فقط مـواضع صحیح در زمینه هایى قضایى و قوانیـن در آن بیان شد ، خط بطلان بر بسیارى از حرفهاى آنها کشیـد ، یا مثلا در سخنرانـى مسجـد امام ، وقتـى ایشـان دربـاره روحـانیت و نقـش آن صحبت کـرد ، کل حـــــرفهاى روشنفکران غربرزده بـى ایمان و کـوته فکرى را که از مدتها پیـش در ورزنامه ها جنجال به راه انـداخته بـود ، همه را پـوچ کرد .

شهید مظلـوم دکتر بهشتى آدمى منطقى و اهل استدلال و بیان بـود .

ذهـن پـر قـوتـى داشت و اگر سـر مجادله مـى داشت ، آنها کسانـى نبـودند که بتوانند در مقابل قوت بیان و استدلال او مقاومت کنند ، اما مصلحت انقلاب مانع از این بود که درگیرى پیش بیاید و ایـن بزرگترین مظلومیت او بود ، امام هم هوشمندانه ایـن مطلب را درک مى کرد .یک بار بنى صدر ، در هفده شهریور ، سخنرانى فحـش گونه اى کرد .

دکتر بهشتـى با اجازه امام مصاحبه اى کرد و در آن مصاحبه بسیار با متانت و با ملاحظه برخـورد کرد ، چند روز بعد مـن خـدمت امام بـودم و صحبت از سخنرانى بنـى صدر و مصاحبه آقاى بهشتـى و آقاى هاشمى به میان آمد ، چـون در پاسخ به سخنان بنى صدر آقاى هاشمى هم مصاحبه کرد .

ایشان مى گفتند : آقاى بهشتـى و آقاى هاشمـى بخشـى از حقایق را گفتند و چیز زیادى نگفتند .

 

یعنى امام تـوجه داشتند و مـى دیدند که چگـونه رفتارى با اینها شده است و اینها در جـواب چگـونه برخـورد مـى کنند ، ایـن همان مظلـومیت بـود که مسلما امام نیز آن را احساس مى کردند ، البته مظلومیت به معنى مغلوبیت نیست بلکه در بسیارى موارد ، مظلـومیت برنده تریـن سلاح است و مآلا به نابـودى و اضمحلال ظالـم منتهى مى شود .

خاطـره اى هـم از عصـر بیست و سه آبـان دارم که دقیقا در خاطـرم مانده است ، علتـش هـم این است که ایـن خاطره را مـن ، دو ـ سه روز بعد از حادثه از اول تا آخـر نوشتـم و نـوشته اش را الان در دفتـر تقـویمـم دارم ، ایـن قضیه مربـوط به روز جمعه بیست و سه آبان سال 59 است که مصادف با روزهاى دهه محـرم بـود ، در تهران ، مـا در شـوراى عالـى دفـاع جلسه داشتیم .

قبل از آنکه به جلسه بروم ، سرهنگ سلیمى با مـن تماس گرفت و با اضطراب گفت که سوسنگرد به شدت زیر آتـش دشمـن است و بچه ها کمک مى خـواهند ، ما با فرمانده لشکر 92 ـ که سرهنگى بـود ـ تـوافق کرده بودیم که اقدایـم انجام شود و آنها به کمک بچه ها بروند .

 

قرار بـود مقدماتـى فراهـم شـود ولـى گـویا به دلالیل آن مقدمات فراهـم نشـده بـود ، به همیـن دلیل سرهنگ سلیمـى از اینکه کارى صـورت نگرفته است و بچه ها زیر فشار دشمنند ، ناراحت بـود ، مى گفت که باید در ایـن باره فکرى بشود ، به او گفتم که اندکى بعد جلسه شـوراى عالـى دفاع تشکیل خـواهـد شـد و در جلسه درباره آن صحبت خواهیم کرد .

بنـى صدر یک ساعت و نیـم بعد از شروع جلسه وارد جلسه شد ، اطلاع پیـدا کردیـم که او نیز در اتاق دیگرى با فرمانـدهان نظامـى به قضیه سوسنگرد رسیدگى مى کرده است ، وقتى که فهمیدیـم او نیز از جریان با اطلاع است تإکیـد کردیـم که زودتر به داد ایـن بچه ها برسند ، بنى صدر گفت : مـن دنبال ایـن قضیه هستـم و پیگیرى مـى کنم ، شما نگران نباشید .

بعد هـم جلسه را تمام کردیـم که بنى صدر دنبال ایـن کار برود .

مـن مطابق معمـول هر جمعه بـراى نماز به تهران آمـدم ، آن هفته شنبه را نیز بـراى انجـام کـارى مانـدم و صبح یکشنبه به اهـواز برگشتم ، به مجرد اینکه وارد اهواز شدم ، به ستاد خودمان رفتـم از آشفتگـى و کـــلافه بـودن سرهنگ و سایر بچه ها فهمیدم که هیچ کارى صورت نگرفته است ، وقتى که از آنها در ایـن باره پرسیدم ، گفتنـد : بله ، هیچ کـارى نشـده است .

 

خیلـى اوقاتم تلخ شد ، گفتـم : پـس برویم کارى بکنیـم ، بعد به بنى صدر که در دزفول بود تلفـن زدم و گفتم که یک چنین وضعى است و اینها هیچ کارى نکرده اند و خواستـم که دستـورى بدهد ، او به مـن گفت : خـوب است شما بروید ستاد لشکر و یک نوازشى از مسئولان لشکر بکنید و آنها را تشویق کنید ، بعد مـن هم دستور مى دهم که مشغول شـونـد و کـار راانجـام دهنـد .

مـن گفتم که این کار را مى کنم ، مقارن عصر به ستاد لشکر آمدیم و با آقاى غرضـى ، استاندار وقت خـوزستان و شمارى از فرماندهان نظامـى جلسه اى تشکیل دادیـم ، بعد از مباحثات و تبـادل نظرهاى زیاد متفقا به طرحى براى حمله رسیدیم ، آن طرح ایـن بود که تیپ 2 لشکر 92 ، که قبلا در دزفـول بود و حالا مإمور اهواز شده بـود ، بیـایـد ، از خط عبـور و حمله کند .

البته قرار بر ایـن شد که نیروهاى سپاه و نیروهاى نامنظم ماهـم ـ که متعلق به ستاد شهیـد چمران بـود ـ در نیروهاى ارتـش ادغام شـود ، در ضمـن قرار شـد که زمان حمله صبح روز بیست و شـش آبان ماه باشد ، بعد به ستاد آمدیم و حدودا یک ساعتـى صحبت کردیـم .

آن شب هـم از شبهاى خاطره انگیز براى مـن است ، ساعت یازده بود که رفتیم بخوابیم تا صبح آماده باشیـم ، تازه خوابـم برده بـود که شهید چمران آمد پشت در اتاق مـن و محکـم در زد که فلانى بلند شـو ، گفتـم : چه شده است ؟ گفت : طرح به هـم خـورد ، پرسیدم :

 

چطـور ؟ گفت : از دزفـول خبر داده انـد که ما تیپ 2 لشکر 92 را لازم داریم و نمـى تـوانیم آن را در اختیار شما بگذاریـم ، معنى این حرف ایـن بود که حمله به کل منتقى است ، مـن خیلى بر آشفته شدم چـون نتیجه چنیـن کارى جز ضربه زدن و آسیب رساند چیز دیگرى نبـود ، به اتاق آمـدم و به تیمسار ظهیـر نژاد ، فـرمانـده وقت نیـروهـاى دزفـول ، تلفـن کـردم و علت را پـرسیدم .

 

او گفت : دستـور آقاى بنى صدر است و علتـش این است که ایـن تیپ را ما براى کار دیگرى مى خـواهیـم و براى آن کار از اهواز آمده ایـم ، اگر تیپ به آنجا بیاید احتمال انهدام آن وجود داردو چون ما ایـن تیپ را لازم داریم ، نمى خواهیـم فردا وارد عملیات بشود ، مگـر اینکه از سـوى فـرمـانـدهـى دستـور ویژه اى بیاید .

 

واقعیت ایـن بـود که مـن از اینکه با بنـى صـدر به مناقشه لفظى بیفتم ، ابا داشتم، ایـن بود که به دکتر چمران گفتم : شما صحبت کنید ، وقتى او تلفـن کرد و عین این مطالب را به بنى صدر گفت ، بنى صدر گفت که مسئله را بررسـى خـواهد کرد و تقریبا قـولى هـم داد ، اما مـن اطمینان نداشتـم ، بارها تجربه کرده بـودم که در آخریـن لحظه ، همه چیز خراب مى شـود ، در کنار اینها ، چیزى که به ما کمک زیادى کرد پیغام مرحـوم اشراقـى ، داماد امام بـود .

ایشان اوایل همان شب از تهران تلفنـى با مـن صحبت کـرد و گفت :

امـام فـرمـودنـد بپـرسیـد خبـرهـا چیست؟ مـن گفتم : خبر ایـن است که قرار است فردا عملیاتى انجام بگیرد ، ولى اظهار تردید کرده بودم و گفته بـودم که ممکـن است مشکلـى پیـش بیاید و ایـن برنامه عملى نشـود ، مگر اینکه امام دستـورى بـدهنـد ، ایشـان رفت بـا امام تماس گـرفت و به ما گفت که امام فرموده اند : تا فردا باید سوسنگرد آزاد شود و تیمسار فلاحى هـم خودش باید مباشر عملیات باشد .

تیمسار فلاحى آن مـوقع جانشیـن رئیـس ستاد بـود و عملا در عملیات مسئولیتـى نداشت و تنها مسئولیت فرمانـدهـى نیروى زمینـى را به عهده داشت ، مـن چو ن دیر وقت بـود ، پیام امام را که از مرحوم اشـراقـى دریافت کرده بـودم ، مطـرح نکردم و گذشته از آن ، فکر کرده بـودم که احتیاجى به طرح آن نیست و صبح آن را مطرح خواهـم کرد ، وقتى ایـن مسئله پیـش آمد ، مطرح کردن پیام را کاملا موثر و بجا دانستم ، ایـن بود که دو نامه نوشتـم ، یکى در ساعت یک و نیـم بعد از نیمه شب و دیگـرى در ساعت دو ، اولـى خطاب به آقاى سرهنگ قاسمـى فرمانده لشکر 92 بود ، د رآن نامه نـوشته بـودم :

 

داماد حضـرت امام از قـول ایشان پیغام داده انـد که فردا بایـد حصر سوسنگرد شکسته شود .

اگر تیپ 2 نباشد ، این کار عملى نخواهد شد و مـن این کار را به تیمسار ظهیر نژاد گفته ام ، ایشان هـم قـول داده اند که با بنى صـدر صحبت کنند و تیپ را در اختیار ما بگذارند ، به هر حال لازم است شما آماده باشید که تیپ را به کار بگیریـد و مبادا بر اساس پیامـى که اول شب از دزفـول به شمـا رسیـده است ،تیپ را از دور خارج کنید .

نامه را به دست یکـى از برادرانـى که آنجا با ما بـود ، دادم و گفتـم : ایـن را مى برى ، اگر سرهنگ قاسمى خـواب هـم بـود ، از خـواب بیدارش مى کنى و به دستـش مى دهى ، نامه دوم را هـم خطاب به تیمسار فلاحى نوشتـم و براى او هم به تفصیل پیام امام را ذکر کردم ، با ایـن اضافه که : امام فرموده اند آقاى سرتیپ فلاحى هم بـایـد در جـریـان بـاشـد و نظارت کند .

ایـن ماجرا را هم نوشتم که تیپ را خواسته اند از دست ما بگیرند و نوشتم : باید باشید و مسئولیت بروید دنبال آن که این تیپ را به کار بگیـرید ، و بعد هـر دو نامه را دادم به شهیـد چمـران ، گفتـم : شما هم یک چیزى ضمیمه آنها بنویسید ، تا نظر هر دوم ما باشد .

او هـم پاى هر کدام شرح دردمندانه اى نوشت ، با تـوجه به اینکه او خیلى ذوقى و عارفانه کار مى کرد اما مـن خیلى با لحـن قرص و محکمى نوشته بـودم ، وقتى صبح زود براى نماز از خواب بیدار شدم ، در صـدد بر آمدم ببینـم وضع چطـور است که دیدم الحمد لله وضع خـوب است و شنیـدم سـاعت پنج تیپ 2 از خط عبـورکرده است.

معلـوم بود با رسیدن نامه ، مشغول شـده بـودنـد وچنانچه بنا به امر مى خواستند کار کنند ، تا وقتى بنى صدر از خـواب بیدار شود و به او بگویند و او بخـواهد مشورت کند ، بلاخره دستـور ساعت نه صادر مى شد و ساعت یازده هـم عمل مـى شـد و به ایـن ترتیب هرگز انجام عملیات موفق نبود ، یعنى ممکـن بـود انجام بگیرد ولى چیز ناموفق بى ربطى مى شد که قطعا شکست مى خـوردیـم ، اما رزمندگان ساعت چهار و شایـد هـم زودتـر راه افتاده بـودنـد .

به هرحال مرحوم چمران بلند شدند و رفتنداما من چون درداخل ستاد مقدارى کار داشتم ، و چند تا ملاقات هـم داشتـم ، ملاقاتهایـم را انجام دادم و راه افتادم و رفتـم به طرف جبهه و منطقه عملیات .

البته وقتى رفتـم آنجا ، دیدم شهید فلاحى هـم رفته و صبح زود از خط عبور کرده بـود و آقاى چمران و آقاى غرضـى هـم صبح زود رفته بـودند در خطـوط مقـدم و نزدیکیهاى صحنه درگیرى ، و بالاخره همه آنها حضور داشتند .

حدود ساعت نه ـ نه و نیـم دیگر نیروهاى ما پیش رفته بودند ، یک ساعت بعد که حدود ساعت ده و نیـم بود ، سرتیپ ظهر نژاد هـم آمد و ایشان هـم رفت جلو ، همه مشغول بودند و ما به داخل واحدها مى رفتیم و با آنها صحبت و احـوالپرسـى مى کردیـم و از عملیات خبر مى پرسیدیـم که دأما گفته مى شد خبرها خوب است و پیـش بینى مى شد ساعت دو و نیم وارد سوسنگرد خواهیم شد که همیـن طور هم شد و الحمـد لله سـاعت دو و نیـم بچه هـاى مـا مظفـر و پیــروز وارد سوسنگرد شدند .

در اواخر سال 67 قبل از سال جدید با برخـى از آقایان خدمت امام بـودیم ، از ایشان تقاضا کردیـم که در یکى از ایام عید با مردم دیدارى داشته باشند اما ایشان نپذیرفتنـد ، دو ـ سه روز بعد از عید ، قلب ایشان ناراحتـى پیدا کرد که فـورا رسیـدگـى و خطر بر طرف شد ، مـن به خدمت ایشان رسیدم و به ایشان گفتـم : چقدر خوب شد شما ملاقات با مردم را قبـول نکردید ، چون با توجه به بیمارى تان نمـى تـوانستید دیدار را انجام دهید و ایـن انعکاس بـدى در دنیا داشت .

امام فرمودند : آن طـور که مـن فهمیدم از اول انقلاب تا حالا مثل اینکه یک دست غیبـى مـا را در همه کـارهـا هدایت مى کند.

بعد از شهادت مرحـوم رجایـى و باهنر ، بنـى صدر در پاریـس اعلام کرد که در ایران چند نفرى بیشتر نبـودند که از آن چنـد نفر عده اى از بین رفته اند و به ایـن تـرتیب چند تاى دیگر باذى مانـده اند که آنها هـم باید از بیـن برونـد تا به تعبیر او امام ـ که البته ایـن که مـى گـویـم امام تعبیر مـن است و الا او با تعبیر اهانت آمیزى از امام اسـم آورده بـود که مـن نمى خـواهـم از آن تعبیر استفاده کنـم ـ بدون وسیله بماند و وقتى بدون وسیله ماند ، به ما متوسل خواهد شد .

در تحلیل او دو غلط هست ، یک غلط اینکه فکـر مـى کــــرد واقعا افراد زبـده و کارآمد همین چند نفرند که بایداز بیـن بروند ، و غلط دوم که بزرگتـر از غلط اول بـود ، تصـور انعطاف و نرمـش در امام است ، یعنى خیال مـى کرد که امام با از دست دادن ایـن چند نفـر به بنـى صـدر ویـارانـش متـوسل خـواهنـد شد .

در حالى که به خاطر دارم یک بار که خدمت امام رسیدیم ـ که ایـن هـم یکـى از خاطره هاى جالب است ، اما متإسفانه ایـن خاطره ها را براى انکه در تاریخ بماند ، نه ما نـوشتیـم و نه کسى آمد از ما بپرسد ـ آن روز ما ، یعنى مرحـوم دکتر بهشتـى و آقاى هاشمـى رفسنجانى و مرحـوم باهنر و بنده و آقاى مـوسـوى اردبیلـى و بنى صدر خدمت امام بودیـم ، اما فرمـوده بـودند آقاى مهندس بازرگان هـم به آن جلسه بیایـد ، قـرار بـود آن روز دربـاره اختلافاتمان صحبت کنیم .

بنـى صدر گفت : بگذارید مـن جنگ را به پایان برسانـم ، بعد مـى روم کنار ، امام فـرمـودنـد: ایـن خیال اشتباه است که اگـر تـو نباشى ، جنگ به پایان نمى رسد ! تو اگر بروى کنار مـن خودم جنگ را تمام مى کنم .

و در یک جا هـم که صحبت از اداره کشـور بـود ، امام فرمـودند :

اگر همه شما بروید کنار ، مـن خـودم کشـور را اداره مـى کنـم .

و ایـن یک واقعیتـى است که اگـر همه ما نمـى بـودیـم امـام مـى تـوانستند کشـور را اداره کنند ، زیرا امام با نیروى مردم و با بازوى نیرومند عناصر مردمى در اداره کشـور در نمـى ماندند و در حقیقت چه بسیار از عناصر مومـن و مخلص و فداکارى بودند که حاضر بـودند در خدمت انقلاب و در خـدمت اهـداف امام قراربگیرند.

پیروزى امام ایـن بـود که بتـوانند وظیفه شان را انجام بدهند .

در نظر ایشان پیروزى ایـن نبـود که انسان بتواند آن کارى را که مـى خواهد ، انجام بـدهـد ، بلکه انسان باید بر طبق تکلیف خـود عمل کنـد ، با ایـن روحیه ، بـا ایـن احسـاس و بـا ایـن انگیزه مبارزه را ادامه دادند و پیـش بردند ، در کنار ایـن دو خصـوصیت معنوى ، دو خصـوصیت دیگر هـم بـود که وجـود آنها جز با روحانیت اهلى ممکـن نیست ، و آنها عبارت بودند از :

1 ـ دشمن شناسى .

2ـ دوست شنـاسـى .

حضـرت امـام هـرگز در شنـاخت دشمنها و دوستها اشتباه نکردند.

ازاول دشمنهاراشناختند واعلام کردندوتاآخرهم دربرابرشان ایستادند.

از اول دوستان را شناختند و اعلام کردند و تا آخر هـم از دوستـى آنها بهره مند شدند ، ایشان همـیشه بر روى مردم ـ بر روى ملتها تکیه کردند.

در سفر مـن مى خواستـم به خارج از کشور بروم ، ابتدا خدمت امام بزرگوارمان رفتم و با اشاره به جریانى گفتـم : آقا ! خیلى علیه مـا در دنیا نسبت به این جـریان مسئله هست ،خیلى حرف هست.

البته مى خواستـم به ایشان گزراش بدهم و الا هیچ خوفى و رعبى از آن جنجالهاى جهانى نداشتم ، اما مى خـواستـم ایشان تمام خبرهاى دنیا را از نزدیک داشته باشنـد ، اگـر چه امام غالبا خبـرها را زودتر از دیگران بدست مـى آوردند ، خلاصه آنکه فرمـودند : بله .

اطلاع دارم ، امـا ملتها همه بـا مـا هستنـد .

برگرفته شده از کتاب پابه پاى آفتاب ج2

نظر از: رحیمی [عضو] 

با سلام
حضرت آیت الله جوادی آملی:
رهبری نه پست است نه مقام، بلکه امامت جامعه است.
چگونه است که در نماز با اقتداء چند نفر می گوییم امام جماعت ،اما به رهبرجهان اسلام نگوییم امام؟ هر لفظی غیر از امام خامنه ای جفاست به ایشان.
سلامتی و طول عمر با عزت حضرت امام خامنه ای -مد ظله العالی - صلوات

1391/12/03 @ 16:52


فرم در حال بارگذاری ...


  •