« توصیه آیت الله بهجت در مورد نمازنظر در رخسار على عليه السلام »

كشته اى كه زنده شد!

نوشته شده توسط 4ام آذر, 1394

ميثم گفت : روزى در پيش مولاى خود (اميرالمؤمنين عليه السلام ) بودم در كوفه . جماعتى نزد وى بودند. مردى بيامد قباى سبز پوشيده و عمامه زرد بر سر نهاده و شمشيرى قلاده حمايل كرده گفت : كدام يك است از شما كه در مجلس شجاعت ، حيات ساخته است و عمامه براعت (135) و كمال فصاحت در بسته است ؟ كدام يك است از شما كه ولادتش در حرم كعبه بوده است و در اخلاق پسنديده به محل رسيده ؛ و كرم ؛ صفت لازم وى شده ؟ كدام است از شما كه محمد را نصرت كرد و سلطانى محمد بر او عزيز شد و كارش بر او عظيم گشت ؟ كدام است از شما كه عمرو را اسير گرفت ؟ شاه مردان گفت : منم ، يا سعد بن الفضل بن فضيل بن ربيع . بپرس از هر چه خواهى . منم پناه اندوهناكان ، منم موصوف به معروف ، منم كه بلاهاى عظيم بر من گمارد و تحمل و مقاسات (136) منم كه در جمله كتابها صفت من كرده اند، منم ق ، و القرآن المجيد، (137) منم صراط مستقيم ، منم على برادر رسول خداى . اعرابى گفت : به ما رسيده كه تو معجز رسول خدايى و امام اولياى خدايى و حكم زمين ، بعد از رسول صلى الله عليه و آله و سلم تو را باشد، چنين است ؟ امير عليه السلام گفت : آرى ، بپرس از آنچه خواهى . اعرابى گفت : من رسولم به نزد تو از نزديك شصت هزار مردم كه ايشان را عقيمه خوانند، كشته اى آورده ام كه در كشتن او خلاف افتاده است . اگر تو وى را زنده گردانى ، بدانيم كه تو حجت خدايى و در اين دعوى صادقى . و اگر نه ، از خود ظاهر مى كنى چيزى را كه ندانى . ميثم گفت : شاه مردان مرا گفت : بر اشتر نشين و در كوچه ها و محله هاى كوفه بگرد و ندا در ده كه هر كه مى خواهد كه بيند آنچه حق تعالى على بن ابى طالب را داده است ، بايد كه فردا به نجف آيد. ميثم گويد: ندا در دادم و به حضرت شاه مردان آمدم . گفت : اعرابى را به خانه بر و جنازه اى كه با خود آورده است ، بيار. به خانه بردم . ديگر روز شاه مردان ، چون نماز بگزارد، روى به صحرا نهاد و اهل كوفه به يكبار روى به صحرا نهادند. شاه مردان بفرمود تا اعرابى و جنازه را حاضر كردند. سر جنازه برداشت ، جوانى بود - سرش از گوش تا گوش ‍ بريده . شاه مردان فرمود كه چندگاه است كه وى را كشته اند؟ اعرابى گفت : چهل و يك روز است . گفت : كيست كه طلب خون وى مى كند؟ گفت : پنجاه كس اند از قوم وى . شاه مردان و شير يزدان و امير همه مومنان فرمود كه عمش وى را كشته است ، حديث بن حسان كه دخترى به وى داده بود و وى دختر عم (خود) را رها كرده بود و زنى ديگر خواسته . اعرابى گفت : من بدين راضى نشوم ، تا كه وى را زنده گردانى . شاه مردان روى به اهل كوفه كرد و گفت : اى اهل كوفه ! بقره بنى اسرائيل نزديك حق تعالى بزرگتر نيست از سخن على بن ابى طالب كه برادر رسول صلى الله عليه و آله و سلم است . پاره اى از آن بقره بركشته زدند كه هفت روز بر آمده بود از كشتن وى . حق تعالى او را زنده گردانيد. من نيز بعضى از خود برين مرده مى زنم - كه بعضى از من فاضل تر است از آن - و پاى راست بر وى زد و گفت : بر خيز يا مدركة بن حنظلة بن حسان ! جوان باز نشست و گفت : لبيك لبيك يا حجة الله فى الانام و المنفرد بالفضل و الانعام .(138) حضرت امير عليه السلام فرمود: كه ؛ تو را كشت ؟ گفت : عمم ، حديث من حسان ! گفت : برو نزديك قوم خود و ايشان را خبر ده . گفت : يا اميرالمؤمنين ! نمى خواهم و مى ترسم كه بار ديگر بكشند و تو حاضر نباشى كه زنده اى كنى . اعرابى را گفت : تو برو. گفت : من نيز مى خواهم كه در خدمت تو باشم . پس هر دو در خدمت شاه مردان بودند تا در صفين شهيد شدند. اميرالمؤمنين عليه السلام گفت : فرداى قيامت با ما باشند و در درجه ما.

داستان عارفان

كاظم مقدم


فرم در حال بارگذاری ...


  •